دانلود رمان شاه شطرنج از پگاه کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 560
خلاصه رمان : او آمده تا تسویهحساب کند… سایه، دختری تنها اما مصمم، سالها درد را با خود حمل کرده؛ حالا وقتش رسیده با گذشته روبهرو شود. هدفش ساده است: انتقام. اما برای رسیدن به آن، باید با بزرگترین غول دارویی کشور وارد جنگ شود. جنگی بیرحمانه که چیزی برایش باقی نمیگذارد… نه احساس، نه امنیت، نه حتی خودش. در دنیای تاریک قدرت و ثروت، آیا دختری با دستهای خالی میتواند معادله را برهم بزند؟ یا در مسیر انتقام، چیزی را از دست میدهد که دیگر قابل بازگشت نیست…
قسمتی از داستان رمان شاه شطرنج
شاخکا رو از کار بندازم یا به نفع خودم از شون استفاده کنم، اما نتونستم. اميرحسين اوني نبود که من فکر مي کردم. یه جاهايي واقعا شگفت زدم مي کنه فنجان را توي سيني مي گذارد و به سمتم خم مي شود. – اینا رو من از اول مي دونستم تو قبول نکردي. چيزي بينتون هست؟ نگاهش پر از رنجش و دلخوري است. شاید به خاطر برادرش، شاید به خاطر برادرم. سرم را پايين مي اندازم و مي گويم: – قاتل سامان و بابام يکي ديگه است. اميرحسين بي گناهه. پوفي مي کند و عقب مي رود. -پس يه چيزي هست! می اندیشم؛ به تمام یک هفته گذشته هفته اي که حتي يک ثانیه اش بي حضور پررنگ و صميمي اش سر نشده! دلم مي رود؛ براي بودن هاي مردانه و حمایتگرانه اش. براي نوازش هاي گرم و بي دريغش! دلم مي رود؛ براي آخر شب هايي که که رو به دریا سر بر شانه و دست در دستش مي گذاشتم.
خاطراتم را مرور می کردم و او در سکوت همراهي ام مي كرد! دلم مي رود؛ براي لب هايي که روي موهايم مين نشستند. بدون بوسه، فقط حس خوب بودن، تنها نبودن را به تن من تزريق مي کرد ند! دلم مي رود؛ براي دست هايي که به خاطر هرز نرفتن هرازگاهي مشته پاهايش فرود مي آمدند! دلم مي رود؛ براي چشم هايي که همیشه خندیدند، به جز وقتي که از مرگ مادرش حرف مي زد! دلم مي رود؛ براي سينه پهن و مي شدند و روي شدو محكمي که وقت و بی وقت پناهگاه ســــر سنگين و بي طاقتم مي ، کوبش پر قدرت قلبش، توانايي جسمي مرد کنارم را به رخم مي كشيد! دلم مي رود؛ براي لبخند هايش. حتي پوزخندهایش. حتي همان طعنه کلامش! دلم مي د رود؛ براي نگاهی که هیچ وقت عمقش را نفهمیدم و حرفش را نخواندم، اما براي گم شدن در روشني مردمکش بي قرار و بي تاب مي شدم!
دلم مي رود؛ براي رقص هايمان. براي تنگي بازويش. براي شيطنت چشمانش و گاهي اختيار از کف دادنش! دلم مي رود؛ براي در آغوش کشیده شدن هاي از پشت و گرمي نفس هايش روي لاله گو شم! دلم مي رود؛ براي سماجت هایش در خوب غذا خوردن خوب خوابیدن، خوب لباس پوشیدن! دلم مي رود؛ براي خشمش، هنگام الکل خوردنم، مست شدنم، رها شدنم دلم مي رود؛ براي داغي تنش، در سرماي زير صفر زمستان ترکیه دلم مي رود؛ براي افعي گفتن هايش. براي لب برچیدنم و بعد، باز شدن آغوش پر مهر و بي بديلش! دلم مي رود؛ براي تمام” ازت خوشم میاد” هايي که هرگز به دوستت دارم” تبدیل نشدند! دلم مي رود؛ براي عزيزم گفتن هايي که هر چند از سر عادت، اما شیرین و خواستني بيان مي شد دلم مي رود؛ براي نيازش. دلم مي رود؛ براي نازم! دلم مي رود.
براي مرد بودنش نه شاه بودنش دلم مي رود؛ براي زن بودنم، نه شاه بودنم! د ستم عرق مي کند، از بخار نسکافه اي که رو به سردي مي رود! سنگيني گاه سرزنشگرش مجبورم مي کند از رویا بیرون بیایم و بگویم: -هر چي هم که باشه، مانع من نمیشه! ناله اي از گلويش خارج مي شود و تکرار مي کند: پس يه چيزي هست! نسکافه را سر می کشم و از جا بلند مي شوم. – امیرحسین یه دوست خوبه، فقط همین. او هم بلند مي شود. شالش را روي سرش مي اندازد و دکمه هاي پالتویش را مي بندد. به ديوار تکیه می دهم و دست به سینه نگاهش مي کنم. عصبانیت از حرکاتش پیداست. نفس عميقي مي كشم و مي گويم: – ما فقط دوستیم پریسا این چيزي رو عوض نمي کنه. گوشه لبش واضح و تلخ، بالا مي رود. رو به رويم مي ایستد و در چشمانم خيره مي شود. در چشمانش پویا را مي بينم.