دانلود رمان دلبر بلاگردان از آیلار مومنی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، جنایی
تعداد صفحات : 1430
خلاصه رمان : رزا، زنی دلسپرده به لبخندهای معصومانهی کودکان سندرومی، با پای دل وارد کاخی میشود که دیوارهایش بوی سکوت و راز میدهند؛ کاخ خانوادهی حکمت. همتای عزیزش با دانیال، وارث کاخ، نامزد میشود. شب عروسی، درست همان شبی که قرار بود خوشبختی مهمان زندگیشان شود، همتا در زیرزمین کاخ حبس میشود و تنها لحظاتی بعد، انفجار همه چیز را با خود میبرد… آن شب، نهتنها آجرهای کاخ، بلکه دل رزا هم فروریخت. از آن شب، تنهایی آغاز شد؛ از دل آن غم، جرقهی عشقی زاده شد… اما سرنوشت، قلم را از دست رزا گرفت؛ و پایان این عشق را بهدست کسی دیگر سپرد…
قسمتی از داستان رمان دلبر بلاگردان
– کتابهای خودت یادت رفت بگی. مغازهی خودکشی، کنت مونت. – باور میکنی من فقط به زبون خودشون اون کتابها رو خوندم و اونهایی که تو برداشتی کاملاً سانسور شده و خلاصهای از قصه است؟ – هوم! حتی زنان کوچک؟ – بله حتی همون.
به راهم به داخل آشپزخانه ادامه دادم. شونه بالا انداختم و گفتم: – من که فرانسوی بلد نیستم؛ پس مجبورم ترجمه شدهی کتابها رو بخونم. یخچال رو باز کردم و رو به دانیال گفتم: – چی درست کنم که هم سریع باشه هم خوشمزه؟! – کوکو سبزی.
– آره خوبه. تخم مرغها رو از یخچال برداشتم. در طول این مدت هم، دانیال روی صندلی شيشهای نشسته بود و در مورد کتابها باهام حرف میزد. اینکه کتاب لولیتا، چهطوری با مکافات پخش شد و داستان اصلیش از چه قراره؟! همراهیش میکردم و هر از گاهی ازش سوال میپرسیدم.
شاید تنها حرف مشترک بین من و دانیال کتاب ها بودن. – میشه تا من کوکو رو برش میزنم، تو گوجهها و خیارشور رو برش بزنی بهم بدی؟ – اوکی بده. کوکوها رو برش زدم و توی دیس چیدم. با خیارشور تزیینش کردم و گوجهها رو کنارش گذاشتم. دانیال وارد آشپزخونه شد و چند تا سس آورد و من بشقابها رو چیدم و برای اولین بار روبهروی دانیال برای غذا خوردن نشستم. – سس میخوری؟ – نه دوست ندارم. – رزا، بیرون رفتنی یادت باشه از داروخونه، فولیک اسید بگیر؛ خیلی کمخونیها. با تعجب بهش خیره شدم که خیارشور رو گاز زد و گفت: – تا یه ذره میترسی یا خون ازت میره غش میکنی، اینها علائم کمخونی هست. نگاهم رو ازش کشیدم و شونهای بالا انداختم. مشغول خوردن بودیم که یاد صحنهای از گذشته، توی ذهنم نقش بست. صبا، کوکو رو ریز- ریز میخورد.
و باید تند- تند بهش غذا میدادم، هیچوقت هم نمیتونستم خودم بخورم؛ چون عجله میکرد به اتاق برگرده و توی جمع نباشه. دست از غذا خوردن کشیدم و یکهو اشک از چشمم به بشقاب افتاد. دانیال متوجه شد و فوری گفت: – اِ چی شد؟ تند بود؟ سوختی؟ آب بیارم؟ از روی صندلی بلند شدم و سرم رو بالا گرفتم. – من میرم بخوابم، خستهام. دانیال، خیره بهم دست از خوردن کشید و من به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیده بودم و گریه میکردم. دلم برای صبا خیلی تنگ شده و حتی راهی وجود نداره که حتی از دور برم و ببینمش. توی مراسم عزاداری، بهم میگفتن قدمم شومه و باعث شده صبا بمیره؛ یکهو این فکرها رو از خودم دور کردم. دانیال در اتاقم رو به صدا درآورد و وارد شد. اشکهام رو پاک کردم و در حالی که داشتم بینیام رو میکشیدم… مامان از دور صداش توی گوشی پیچید: – الهی مامان فدای طراح لباسش بشه.
– خدا نکنه قربونت برم من. بابا با لبخند گفت: – اره دانیال قبل رفتنت به ما خبر داد. ما هم دعا کردیم لباس های شما اول بشه. چی شد نتیجه؟ – سه روز طول میکشه بابا! تازه روز اول رو با سلامتی پشت سر گذاشتیم. ددی اونجا ساعت چنده؟ – ساعت اینجا پنج و نیم بعد از ظهره عزیزم. – دو ساعت و نیم اختلاف ساعت داریم بابا. جرن با یه سینی بزرگ وارد اتاق شد و با صدای بلند به ترکی گفت: – زن باردار باید بیشتر غذا بخوره؛ چون یه نی نی تو شکمش داره… با چشم های گردم، زود رو به جرن گفتم: – دارم با مامانم حرف میزنم. چنگی به صورتش زد و خندید. چپ نگاهش کردم که مامان، گوشی رو از بابا گرفت. خندیدم و با نگرانی گفتم: – هم اتاقیم، اسمش جرن هست. صدام لرزید ولی مامان متوجه نشد. رو به جرن گفتم: – گندی که زدی رو جمع کن. جرن گوشی رو ازم گرفت.