دانلود رمان نیش از نازنین87 کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، خشن
تعداد صفحات : 218
خلاصه رمان : حنانه، دخترکی از دل فقر و رنج، با دستانی پینهبسته و قلبی زخمی، در کتابفروشیای کوچک روزگار میگذراند. زندگیاش بیصدا پیش میرود تا روزی که مردی به نام امیر افشین پا به دنیایش میگذارد. اما این آشنایی به سرانجامی نمیرسد؛ چرا که امیر در یک حادثه تلخ دچار مرگ مغزی میشود و اعضای بدنش به دیگران اهدا میشود. کلیهاش به پسرخالهاش، پیروز، میرسد. از همان روزهای پس از پیوند، پیروز بارها در خواب امیر را میبیند. حس ناآرامی او را به کنکاش وامیدارد، و در این مسیر درمییابد امیر روزگاری درگیر رابطهای با دختری بوده. سوءظن عجیبی نسبت به آن دختر در ذهنش شکل میگیرد و گمان میبرد که اتفاق شومی برایش افتاده. از همان آغاز، نگاهش به حنانه با شک و بدگمانی همراه است… اما گاهی، حقیقت درست در دل همان سوءتفاهمها پنهان شده است.
قسمتی از داستان رمان نیش
فرحناز گفت عزیزم راحت حرفتو بزن، نترس بگو حنانه ارامشی گرفت و گفت من تنها بچه ی پدر و مادرم هستم اما اونا از هم جدا شدن سالهاست البته پدرم با زن دیگه ای ازدواج کرده و من پیش پدرم زندگی میکنم خودمم چهار ترم زبان انگلیسی خوندم تو دانشگاه صادقیه اما به دلایلی درسمو رها کردم …. من …. می خوام بگم من به خانواده ی شما … اخه می دونید خونه ی ما اتوبان آهنگ ، ما …. لبخند خجولانه ای زدو گفت: ما به هم نمی خوریم … یعنی فاصله ی ما … کم آورد و ساکت شد. سرش را که بلند کرد هنوز نگاه آنان مثل قبل مهربان و دوستانه بود. فرحناز گفت: الحق که شیر مادرت حلالت ،باشه عزیزم من برای پسرم دنبال یه دختر خوبم کی بهتر از تو که… من انقد صادقی که پیروزم دوستش داره … به خدا اگه مال دنیا پشیزی واسه ی ما اهمیت داشته باشه پیروزمو از دهن مرگ کشیدم.
بیرون فقط میخوام خوشبخت بشه … الان هم دلش با توئه، توام سخت نگیر بذار ما بیایم خونتون با پدرت صحبت کنیم … اصلا ببینیم ایشون نظرشون چیه … ها؟ حنانه واقعا جا خورده بود. از طرفی به علاقه ی پیروز شک داشت چون از او چیز خاصی ندیده بود از طرفی هم او دنبال چنین موقعیتی بود اینکه با ازدواج از خانه شان دور شود . بعد از کافی شاپ، با یک دل امیدوار رهسپار شهر کتاب شد کلی رویابافی کرد منتها جلوی فروشگاه، پیروز کشیکش را می کشید آن هم با اخمهای درهم و چهره ی عصبانی … باز مثل همیشه رویاهایش خیلی زود برباد رفت با خودش گفت به این قیافه اندیشید. کاش شماره مو نمی دادم به مادرش ياد عاشق من باشه و بعد مادر پیروز انقدر اصرار کرد که او شماره اش را داده بود و حالا با دیدن قیافه ی عصبی پیروز فهمید اشتباه بزرگی مرتکب شده …. – سلام! پیروز اشاره کرد.
دنبالش سوار ماشین .شود همینکه نشستند :گفت من واقعا متاسفم خب من دنبال یه دوستی ساده م اما نمی فهمم چرا مامانم اینا انقدر بزرگش کردن حنانه بی اختیار گفت پس … چرا به مادرت گفتی که … پیروز باز طمع کرد و با خودش گفت بدم نشد شاید اینجوری اعتمادشو جلب کنمو یه دلی از عزا درارم “ – خب من … من ازت خوشم میاد … نه اینکه ترو برای ازدواج نخوام اما میگم حالا تازه با هم اشنا شدیم … حنانه نفس راحتی کشید و گفت خب منم همینو بهشون گفتم اینکه هنوز خیلی همو نمی شناسیم … خب من فعلا می رم فروشگاه، بعدا با هم قرار می ذاریم! – بسیار خب ببخشید که بازم قرار امروزمون به هم خورد. و دستش را پیش برد و با هم دست دادند. پیروز سرش را بلند کرد و بهتزده به سه خواهر و مادرش که روبرویش روی مبلهای استیل کرم چرک طرح هخامنشی نشسته بودند، زل زد.
نمی دانست قسمت است یا … یا همان جادو و جمبلی که وقتی راه به جایی نداری و از چیزی سر در نمی آوری؛ برچسبش را روی اتفاقات میزنی. نمی دانست. بهر صورت بعد از قرار توی کافی شاپ مادر و خواهرانش انگار جادو شده بودند بدتر از همه خودش … زبانش نمی چرخید از حنانه بد بگوید فقط یکریز می گفت باید به ما دوتا فرصت بدین بیشتر با هم اشنا بشیم” اما زن ها … این زنها با ظاهر ارام و معصومشان اخر سر کارخو را می کردند. ۵ روز قبل بود که او به طور کامل شکست خورد و به خودش اعتراف کرد . باختی … تو از یه زن دست خوردی “ فاسد رو توی رستوران بود که بهداد به موبایلش زنگ زد اول نمی خواست جوابش را بدهد اما بهداد دست بردار نبود. – چی می خوای؟ – ببین دایی جون برای جبران اون روز میخواستم بگم زن دایی ،عزیزم هم اکنون تو خونه ی مامانی هستن خبر کاملا موثقه از طرف مامانمه.