دانلود رمان حقیقت تلخ از Maryam.23 کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 196
خلاصه رمان : جلد دوم پایان تلخ. من این داستانو تعریف میکنم، اما حواست باشه… همهچی اونطور که فکر میکنی نیست. شخصیت های اصلی ما حوریهان و ایلیا. یه دختر خجالتی که وارد دنیای عکاسی میشه و برای دوره کارآموزیش میره پیش شاهو – عموی ایلیا و کمکم با ایلیا آشنا میشه. اما اونجا یه اسم دیگه هم هست… امیرحسین. فکر میکنی حضورش تصادفیه؟ نه… یه سری حقیقتها هست که هنوز نمیدونی. حقیقتهایی که وقتی بفهمیشون، حتی دلت نمیخواد آخر داستانو بدونی… چرا تلخن؟ چون بعضی گذشتهها فقط دفن نمیشن، باهات میان جلو… و گاهی عشق، بهای سنگینی داره. حالا اگه جرأت داری، این داستانو تا آخر بخون…
قسمتی از داستان رمان حقیقت تلخ
«یعنی بیشتر از من دوستش داره؟» ایلیا به شاهو و حوریه نزدیک شد و گفت: گفت یه مریض داخله اومد بیرون شما برین داخل … شاهو سری تکون داد و حرفی نزد… ایلیا کنار شاهو روی صندلی نشست و منتظر موندن… حوریه تمام مدت توی افکارش که حول حسادت میچرخید غرق بود و خیره به ناخنای دستش بود… شاهو سرش رو به دیوار تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود… ایلیا آرنج دست راستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشتاش رو زیر چونش مشت کرده بود… دست چپش رو روی شکمش جمع کرده بود و خیره به آدمای رو به روش بود که در حال رفت و آمد بودن… با صدای پرستار هر سه به خودشون اومدن: آقا بفرمائید… نوبت شماست! ایلیا بلند شد و به شاهو نگاه کرد… شاهو چشمای بیرمقش رو باز کرد و به ایلیا نگاه کرد… ایلیا لبخند غمگینی زد و بازوی شاهو رو گرفت…
شاهو بدون مخالفت از جا بلند شد و همراه ایلیا به اتاق دکتر نزدیک شدن… حوریه سریع از جا پرید و پشت سر شاهو و ایلیا راه افتاد… ایلیا چرخید سمت حوریه و گفت: تو همین جا بمون! حوریه وارفته گفت: ولی… ایلیا اخمی کرد و گفت: گفتم همین جا بمون! حوریه سرش رو پایین انداخت… لباش آویزون شد و سر جاش متوقف شد… ایلیا و شاهو وارد اتاق دکتر شدن و حوریه چرخید سمت صندلیا… سر جای قبلیش نشست و خیره به موزاییکهای کف سالن شد… دقایقی گذشت و حوریه با شنیدن صدای پاهایی که بهش نزدیک میشدن سرش رو بلند کرد و ایلیا و شاهو رو دید… ایلیا اخم غلیظی کرده بود و شاهو همچنان خونسرد بود… شاهو کنار حوریه نشست و ایلیا کلافه و عصبی گفت: همین جا بمونین من برم داروها رو بگیرم و بیام… و بدون اینکه منتظر جواب بمونه از شاهو و حوریه دور شد… حوریه نگران رو به شاهو چرخید.
و گفت: چی شد؟ دکتر چی گفت؟ شاهو لبخندی به صورت حوریه زد و سرش رو به دیوار تکیه داد… چشماش رو بست و حرفی نزد… اخمای حوریه در هم شد… «باید با موچین از زیر زبونش حرف بکشی» عصبی شد و گفت: چرا حرف نمیزنی؟! میگم دکتر چی گفت… لبخند شاهو عریض شد… با همون چشمای بسته گفت: چیز مهمی نیست… خودتو نگران نکن! حوریه چشم غرهای رفت و چیزی نگفت… صاف نشست و باز خیره شده به موزاییکهای کف سالن… با صدای ایلیا سرش رو بلند کرد: بلند شید باید بریم… حوریه به ایلیا که کلافه و اخمو بود نگاه کرد و گفت: دکتر چی گفت؟ از خودش که میپرسم میگه چیز مهمی نیست! ایلیا دستی توی موهاش فرو کرد و با پوزخند گفت: زخم معده… عفونت ریه… شکستگی مچ و انگشت سبابه دست راست… در رفتگی دو تا از انگشتای دست چپ… راست میگه! دیدی چیز مهمی نیست؟
حوریه دستش رو جلوی دهنش گرفت تا جیغ نزنه… شاهو اخمی کرد و از جا بلند شد… نگاه تندی به ایلیا انداخت و گفت: شلوغش نکن… اشک توی چشمای حوریه حلقه زد… شاهو نایلون داروهاش رو از دست ایلیا بیرون کشید و ازشون دور شد… ایلیا کلافه نفسش رو بیرون فرستاد… اشکای حوریه روی گونه هاش فرود اومد… ایلیا به حوریه نگاه کرد و لبخند تلخی زد… با لحن ملایم تری گفت: چرا گریه میکنی پس؟ خوب میشه نگران نباش… پاشو بریم دنبالش تا بازم کار دست خودش نداده باید بره دستشو گچ بگیره… حوریه از جا بلند شد و با سری زیر افتاده اشکاش رو پاک کرد… ایلیا بدون حرف راه افتاد و حوریه هم پشت سرش… روی تختش دراز کشیده بود و نگاهش رو به سقف اتاقش دوخته بود… ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به موزیکی که از هندزفری میشنید گوش میکرد…