دانلود رمان بوی مه از راضیه عباسی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، کلکلی، طنز
تعداد صفحات : 1812
خلاصه رمان : ماهان یه خلبانه، اما نه از اونایی که فقط توی آسمون پرواز میکنن؛ دل و جرئت و شیطنتش هر دختری رو زمینگیر میکنه! توی جشن تولد رفیق فابش، وقتی نگاهش به چشمهای تبسم — خواهر همون رفیق — گره میخوره، دیگه هواپیمای دلش توی دل آسمون بند نمیشه! فقط یه مشکل هست: تبسم از ماهان متنفره! هر بار که نزدیک میشه، یه نقشه برای حالگیری آماده داره. ولی ماهان با اون طبع داغ و دل دیوونهاش، کوتاه بیا نیست! هر بار یه بوسهی یواشکی میگیره و بعدش هم یه سیلی جانانه نوش جان میکنه! حالا این سؤال جدیه: آیا شیطنتهای ماهان بالاخره دل یخزدهی تبسم رو آب میکنه؟ یا غرور تبسم اونقدر قویست که حتی عشق هم حریفش نمیشه؟
قسمتی از داستان رمان بوی مه
پوشیده در کت و شلوار قهوه ای با پیراهن مشکی و کروات ترکیبی از رنگ لباس هایش نهایت سلیقه اش را در انتخاب لباس نشان می داد. از لحظه ای که پشت میز بلند شد تا وقتی که به راهرو منتهی به سرویس ها رسید حتی برای یک لحظه نگاه تبسم رهایش نکرد هما که تا چند لحظه قبل کنار زن برادرش و مادر نوشین نشسته بود از جا بلند شد و به سمت سرویس رفت. از پیچ راهرو که وارد ماهان رو در روی هم قرار گرفتند. هر دو چند ثانیه به هم خیره ماندند هما ،دل دل کندن از چشمان ماهان را نداشت . کاش می د داشت . کاش می توانست چشمهایش را قرض بگیرد به خانه اش ببرد بگذاردشان در قاب و چند روزی فقط خیره نگاهشان کند، چشم هایش یاد آور روزهای خوش سال های گذشته بود. ماهان سر پایین انداخت و گفت : سلام. هما آهسته جواب سلامش را داد : سلام .
صدایش را گم کرده بود .شاید جای میان خاطرات سال های گذشته. ماهان به گل شال هما خیره شد و گفت : خوب شد اینجا دیدمت . دنبال فرصت بودم یک جایی تنها باهات صحبت کنم و ازت بخوام یک روز که وقت داری یک جای مناسب صحبت کنیم. هما جا خورد و باصدای که هنوز نیم بیشترش در ته چاه خاطرات گذشته جا مانده بود پرسید : درباره چی؟ ماهان خیره ی چشم های زن دست پاچه مقابلش شد و دست در جیب گفت : می دونی درباده چی. هما من من کنان گفت : چرا …. چرا میخوای …. میخوای از گذشته حرف بزنی؟ ماهان خلاف هما آرام آرام بود. نگاه از چشم های دختر ایستاده در مقابلش بر نمی داشت و پرسید : تو چرا فرار می کنی؟ هما صدایش میلرزید وقتی که پرسید : صبح از سال های که رفته چه فایده ای داره؟ ماهان با ان پاسخ داد…شاید یک چیزایی رو درست کنه
مثلا اینکه یک کم از بار منفی این قصه کم بشه . خودش خوبه حال آدم بهتر میشه اینکه بار گناه کلا روی دوش یکنفر باشه عذابش برای همه اس . و برای خروج به سمت انتهای راهرو رفت. دست در جیب با چشمانی که به کفش هایش خیره بود از راهرو خارج شد . در افکار خودش سیر می کرد و به چیزی توجه نداشت و این همه بی خیالی نسبت به دختران حاضر در جایگاه رقص با آن سر و وضع های خاصشان دل تبسم را می برد. آمد و مستقیم پشت میز و درست رو به روی تبسم نشست. از همان ابتدا چون ماهان تنها بود بارید و تبسم از جمع خانواده جدا شده و به او البته به همراه یکی دو نفر از دوستان باربد و همسرانشان اما حضور تبسم بیشتر بخاطر بودن ماهان سر آن میز بود. ماهان روی صندلی مقابل تبسم نشست و پرسید: پس بقیه کجان؟ تبسم با انگشت به بارید و دوستانش که دور عروس و داماد حلقه زده بودند.
و با دست زدن آنها را همراهی می کردند اشاره کرد و گفت : اونجان. ماهان بعد از گرفتن رد انگشت تبسم ابرو بالا انداخت وگفت : آهان . دوباره به تبسم نگاه کرد و پرسید : پس تو چرا نرفتی؟ مگه صمیمی ترین دوست عروس نیستی؟ تبسم در پاسخ گفت توی این شلوغی بیشتر از یک تبریک و چند دقیقه کنار نوشین ایستادن کاری از دستم بر نمی اومد که اون رو همون اول انجام دادم ماهان لبخند زد و لیوان شربت را به لب هایش نزدیک کرد . بعد از اینکه کمی از شربتش را نوشید گفت : راستی عروسکهات خیلی قشنگ بود هم آتریسا هم مادرش خیلی خوششون اومد . تبسم ذوق کرده از حرف ماهان معمولا مشتری هایش از کارهای او تعرف می کردند اما اینکه ماهان تعریف کند خوب لذت دیگری داشت. صورتش بشاش بود وقتی که از ماهان پرسید : آتریسا ماهان سر از جایش برخاست و گوشی به دست روی صندلی کنار تبسم نشست.