دانلود رمان تاو نهان از مریم روح پرور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، احساسی، واقعی
تعداد صفحات : 3231
خلاصه رمان : پندار فروتن، مردیست که در ۳۳ سالگی روی پای خودش ایستاده، با زخمهایی عمیق از خیانت خانواده. اعتماد برای او، واژهای گمشدهست؛ و روابط انسانی؟ فقط گاهی، آنهم گذرا، بیعمق و بیاحساس. اما گلبرگ صالحی… اگر بخواهیم دقیق بگوییم، سونامیست؛ نه وارد میشود، که هجوم میآورد! با آن انرژی بیمهار، جایی برای مقاومت باقی نمیگذارد. و اینبار، قربانی سونامی او، شاید همان مردی باشد که فکر میکرد هرگز تسلیم نمیشود…
قسمتی از داستان رمان تاو نهان
به عقب پرت شد و گلبرگ فریاد زد: –از چی زورتون گرفته؟ باز سمت پسری که افتاده بود می خواست حمله کند اما دستی دور کمرش پیچید و از روی زمین بلندش کرد، گلبرگ دست و پا زد، فریاد زد: –می کشمت بی تربیت یاشار همه را هول داد، فریاد زد: –گم شید خونه هاتون گلبرگ عصبی فریاد زد: –منو بذار زمین –بذارمت زمین که باز بری اونجا گلبرگ با شنیدین صدای پندار با شتاب سر چرخاند و پندار گلبرگ را کنار فنس ها روی زمین گذاشت، گلبرگ چرخید سمت پندار متعجب گفت: –تو مشت زدی؟ پندار عصبی نفسش را بیرون داد، گفت: –فکر کردی کی هستی با اونا در افتادی؟ –غلط کرد اون حرفو بهم زد پندار به خون بینی گلبرگ نگاه کرد و یاشار هم نفس زنان دوید کنارشان پندار گفت: –چی گفت مگه؟ –زورش گرفته گل زدم، گفت دختر تو بازی نباشه –همین؟! –یه فُحشم بعد دختر داد
یاشار نفس زنان گفت: –فحشه دیگه داد که داد، ببین دماغشو گلبرگ دست زیر دماغش کشید و گفت: –فحشی که منو زیر سوال ببره مگه گذشتنیه، حالا این مونده، پدرشو فردا در میارم یاشار خندید، گفت: –داشتیم نگاتون می کردیم دیدیم یهو کله زدی تو صورت طرف منو پندار چند ثانیه حیرت زده مونده بودیم –کمش بود ناکس –دماغش شکست –باید خُرد می شد گلبرگ بی حال به یاشار نگاه کرد، گفت: –یه آب…میاری؟ –بمون میارم یاشار رفت و گلبرگ به پندار نگاه کرد، بی حال خندید به فنس تکیه داد و گفت: –مثلا اومدی مشکل حل کنی –میگم بچه ای میگی نه –یکی به تو فحشی بده که زیر سوال ببرتت فقط نگاه می کنی بابا جان؟ پندار هیچ نگفت و گلبرگ باز دست زیر بینی خونی اش کشید، گفت: –مشت تو نشست تو صورت یارو؟ –می خواست بزنه –می دونم، مشتشم محکم بود.
اما مشت دست گنده ی تو نابود کرد صورتشو پشت بند حرفش بلند خندید و گفت: –شبیه بادیگاردا اومدی جلو یاشار با بطری آب برگشت و علی سمت گلبرگ دوید، نگران گفت: –خوبی گلی؟ گلبرگ بطری آب را گرفت بازش کرد اول روی صورتش ریخت و بعد کمی خورد، گفت: –اسمش چی بود؟ –مهرداد –ولش نمی کنم باید بگم غلط کردم یاشار کنجکاو گفت: –فحشش چی بود مگه؟! گلبرگ بی توجه گفت: –میرم لباسمو عوض کنم و رو به پندار گفت: –می مونید؟ یاشار زودتر گفت: –آره هستیم گلبرگ سر تکان داد، گفت: خوبه، منم زود میام ساکش را روی صندلی عقب انداخت و خودش هم نشست، یاشار سمت عقب چرخید، گفت: –خوبی؟ –چرا بد باشم –مشت خوردی –برو بابا یه مشت کوچیک چی هست که من بد باشم ، باید دید حال اون یارویی که مشت رفیقتو خورده چطوره یاشار خندید.
گفت: –منم تعجب کردم یهو دیدم یه مشت نشست تو صورت پسری که روبه روی تو بود، منم گفتم از هم دورتون کنم –جنبه ی باخت نداشتن و رو به پندار گفت: –چی شد این ورا اومدید؟ –من اصرار کردم پندار گفت بازی داری دوست داشتم بیام ببینم –ای ول گفتم این آقای فروتن بازی مازی نگاه نمی کنه –میری خونه؟ –بله پندار ماشین را به حرکت در آورد و گلبرگ گفت: –صبا مبارو بی خیال شدی؟ یاشار خندید و گفت: –اره؟ –واقعی یا الکی؟ –واقعی –پس دیگه واسه خاطرش تو فاز غم نمیری؟ –نه بابا –حله دیگه، ارزش مرزش خودتو دونستی –فقط دوست دارم بدونم این همه راه واسه چی اومده گلبرگ از آینه به پندار نگاه کرد و گفت: –بر فرض بگه آره –نباید میومد، وقتی رفته چرا باید برگرده، اصلا مگه زندگی بچه بازیه که مدام بری و برگردی –ایول الان عقلت داره می رسه، باید همینو بهش بگی –شاید اصلا به خاطر این نیومده باشه.