دانلود رمان نیما از mahtab.bebeshgh کامل رایگان
ژانر رمان : خدمتکاری، همخونه ایی، عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 131
خلاصه رمان : نیما از کودکی تحت سرپرستی عمویش بزرگ شده. حالا که وقت مستقلشدنش رسیده، مصمم است خودش راه خودش را بسازد. اما زندگی، بهسادگی رویاها نیست. هیچ کاری در زمینهی تحصیلیاش پیدا نمیشود و درست وقتی ناامیدی در حال غلبه است، یک آگهی استخدام توجهش را جلب میکند: پرستار کودک – فقط مرد. تیپ پسرانهاش، بهانهای میشود برای تصمیمی عجیب: خودش را جای یک مرد جا میزند… و پذیرفته میشود. اما کارفرما؟ مردی سرد، منزوی و بیاعتماد که گذشتهای تلخ، نفرتی عمیق از زنان در دلش کاشته. او نمیداند که پرستار بچهاش در واقع یک دختر است… دختری که نه تنها راز بزرگی را پنهان میکند، بلکه ناخواسته دارد قلبش را هم درگیر میکند. چه میشود وقتی حقیقت برملا شود؟ کدام یک بیشتر آسیب میبیند دختری که نقش بازی کرده، یا مردی که دوباره دل بسته؟
قسمتی از داستان رمان نیما
مثل رویا میمونست همه اشیا اتاق ترکیبی از رنگ سفید و طلایی بود میز مبلمان پرده ها و حتي فرش روي زمين . صداي خشک و رسمی :گفت بیاید نزدیک تر. به جانب صدا برگشتم. مردي حدودا سي ساله با پوست برنز و ابروان کشیده مشکی به رنگ موهای لختش که مدل رپ رو پیشونی بلندش ریخته بود با چشمانی درشت قهوه اي اما سرد و بی روح و بینی کشیده و لبهاي برجسته پوشیده در کت و شلوار سفید فرو رفته در مبلي به همان رنگ نظاره گر من بود. احساس کردم مسخ شدم. به سختی به سمتش رفتم و در مقابلش کنار مبل سفید رنگ ایستادم و اهسته سلام کردم باهمون لحن جوابمو داد و گفت : بهداد هستم منم گفتم وحدانی هستم با نگاه سردش وراندازم کرد و گفت :لطفا بشینید. كمي صدامو کلفت کردمو :گفتم میترسم مبلتون كثيف شه اخه و اشاره اي به لباسامو دستمال خوني روي دستم کردم.
باز نگاهي به سر تا پایم انداخت و گفت نمیخواد نگران مبلمان باشید. در جریان اتفاقي که واستون افتاد هستم. بفرمایید. همونطور که رو مبل نشستم تو دلم گفتم چه متکبر نه به عذر خواهي نه چيزي نوكراشم به خودش رفتن . روزمه تون رو بدید ببینم سریع مدارک شناسایی و مدرک لیسانسمو بیرون اوردم و مقابلش گرفتم _بفرمایید اونا رو ازم گرفت و مشغول برسي شد . همونطور که سرش پایین بود متوجه اخمی که بین ابروهاش پدید اومده بود شدم. سرشو آورد بالا و با نگاه خشني بهم گفت آقاي محترم منو دست انداختین . با اضطراب گفتم چطور مگه؟ همونطور که پروندمو انداخت رو میز از رو مبل بلند شد و گفت: چشماتون سالمه؟ با تعجب گفتم اره چطور؟ کلافه دستي تو موهاش کشید و گفت نه نیست اگه. سالم بود میدیدن که تو اگهي ما نوشته لیسانس روانشناسي نه نقاشي مقابلش ایستادم.
تا زیر گردنش میرسیدم با همون لحن خودش گفتم: اتفاقا دیدم چه مدرکی میخواین اما گفتم شانسمو امتحان کنم لازم نیست که حتما مدرک روانشناسي داشته باشی که بفهمي يه بچه از زندگي چي ميخواد یا باید چه طور یه بچه رو درست تربیت کرد تو این کار فقط تجربه لازمه که اونم من دارم . بهداد از دیدن حالت من لبخند تمسخر اميزي زد و دوباره رو مبل نشست . پیپ سفيدي از جیب کتش بیرون آورد روشن کرد. من که غرورمو له شده میدیدم مدارکمو از رو میز با خشونت برداشتم خواستم کیفمو بردارم برم که صداشو شنیدم تو به عنوان یه مرد از بچه ها چی میدونی که اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟ كمي اروم شدم نفس عمیقی کشیدمو گفتم یه بچه خواسته زيادي از اين زندگي نداره فقط یه نفرو میخواد که با همه وجود بهش محبت کنه و باعث شادي كودكانش بشه. چيزي نگفت ساکت در حالي که داشت پیپشو میکشید.
گفت: خوب حالا تو چطور ميخواي باعث شادي اون بشي؟ نمیدونستم چی باید بگم. مکثی کردمو :گفتم من تو این عمر کوتاهی که از خدا گرفتم تجربه هاي زيادي بدست اوردم که با زبون نمیشه اونا رو ابراز کرد. درسته که من رشته ام نقاشیه اما میدونم که با استفاده از دنياي پر نقش و نگار نقاشي ميتونم دنياي شادي واسه فرزندتون بسازم . من حتي تو زمينه موسيقي هم سررشته دارم کتاباي روانشناي رو هم اگه لازم باشه مطالعه میکنم تا بتونم بیشتر به شما کمک کنم . بهداد دود پیپشو به صورت حلقه اي به اسمون داد و گفت هدفت از انتخاب این شغل چیه؟ باید راستشو میگفتم : من وقتي 6 سالم بود پدر و مادرمو تو زلزله رودبار از دست دادم .سرپرستي منو عموم به عهده گرفت . از اونوقت تا به الان سعی کردم رو پای خودم بایستم و زير دين کسي نمونم . الانم بخاطر اینکه میخوام مستقل بشم.