دانلود رمان رها از سهیلا ترابی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، خانوادگی
تعداد صفحات :886
خلاصه رمان : به خودم آمدم و با قدم های تند به اتاق برگشتم ؛ضربان قلبم بالا رفته بود؛ با حرف های آن ها ذهنم پی گذشته کیان رفت؛ بودن بیتا در زندگی گذشته ی کیان ، واضح بود؛ اما اینکه چطور بعد از ۵سال فیلش یاد هندوستان کرده است و البته وجود نفری دیگری فکرم را مشغول کرده بود با صدای گوشی ازجا پریدم؛ سریع صدایش را قطع کردم و به بیرون از اتاق رفتم؛ باز هم مهران؛ خدا رو شکر کسی در راهرو نبود و طبق آخرین اطلاعاتم همه باید در طبقه ی پایین و آلاچیق حیاط باشند؛ نگاهی به دور و برم انداختم و به تماس پاسخ دادم.
قسمتی از داستان رمان رها
سلام– سلام رها جان؛ خوبی؟– پوفی کردم؛ بفرمایید– کجایی؟– او دیگر چه از جانم میخواست؛ با استفهام جواب دادم چطور مگه؟– ما اومدیم ،دم آپارتمان؛ خاله و عمو حسین میخوان سام رو ببینن– :آرام گفتم آقا مهران، من تهران نیستم– کجایی؟– شمال– صدای ژاله خانم را شنیدم که پرسید کجاست و مهران آرام جواب داد که شمال رفته است تو به چه حقی نوه مو از تهران خارج کردی؟– صدای عصبی ژاله خانم بود که در گوشی پیچید؛ با تمسخر گفتم معذرت میخوام نمیدونستم باید اجازه بگیرم– صدای خاله خاله گفتن مهران را شنیدم باید همین حالا برگردی– معذرت میخوام ولی امکان پذیز نیست؛ شما خیلی وقت پیش ما – رو به درک فرستادید اون بچه ی عل – ِی منه؛ حق نداری از من دورش کنی ژاله خانوم من کی سام رو از شما دور کردم؟– صدای گریه اش بلند شد رها جان بعدا باهات تماس میگیرم.
مراقب خودتو سام باش– باز هم مهران بود که موبایل را از خاله اش گرفته بود و بدون منتظر ماندن جواب من ؛ گوشی را قطع کرد. با بهت به گوشی قطع شده خیره شدم . این طور که پیدا ست ؛ سایه ی ژاله خانوم تا آخر عمرم بالای سرم می ماند با آمدن صدای قدم هایی سرم را بالا گرفتم؛ با چهره ی مغرور بیتا روبه رو شدم؛ پوزخندی روی لبش بود، بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش رفت؛ قبل از بستن در؛ شهرام آمد دخترا امروزمون که رفت؛ ولی کیان گفت فردا حتما میریم – بیرون یه دوری میزنیم حتی اگه سیل بیاد به این پسرک بیخیال لبخند زدیم در مرکز خرید؛ بچه به بغل به مغازه ها نگاه می کردم؛ روز دوم عید است و جوان ها همه ی آماده ی رفتن شدیم؛ بقیه به خاطر پا درد خانوم جون در خانه ماندند؛ آقا فرهاد گفت که در شهر دوری میزنیم و سپس به کنار ساحل می رویم.
نسترن همراه سپیده و آقا فرهاد پشت من بودند بیتا در کنار کیان جلوتر از من قدم میزد؛ شهرام هم بیخیال موبایل به گوش از جمع جدا شد؛ سام روی شانه ام لم داده بود؛ گاهی به مغازه ها نگاه میکردم اما بیشتر حواسم را دو نفر جلویی به خود پرت کرده بودند؛ کیان کلامی با من حرف نمی زد، در این سه روز هر جا می رفت؛ بیتا نیز در کنارش بود؛ هنگام صبحانه؛ ناهار؛ شام؛ عصرانه وقتی هم که توجهی به من و سام میکرد؛ با حرفی یا کاری حواسش را به خود پرت میکرد؛ وجودم پر از حسادت بود؛ این را به وضوح حس میکردم به سر چهار راه رسیدیم؛ کیان و بیتا از خیابان رد شدند؛ منتظر ماندم ماشین ها رد شوند؛ حرکت کردم؛ کیان روبه ی من ایستاده بود؛ بیتا به طرف کیان رفت ؛ اخم کردم؛ بیتا چه حرف مگویی دارند؛ که مدام دم گوشش حرف میزند تمام حواسم به لب های قلوه کالباسی بیتا بود.
که کنار گوش کیان تکان میخورد و حرف هایی که گفته می شد و من از این فاصله .نمی شنیدم به وسط خیابان رسیدم؛ صدای فریاد کیان با بوق ماشین همراه شد؛ ضربان قلبم بالا رفت؛ ُگر گرفتم؛ سام را محکم در بغلم پنهان کردم و چشمانم را بستم؛ به نفس نفس افتادم؛ صدای فریاد هایی را می شنیدم؛ اطراف پر ازههمهمه بود؛ اما صدای رها گفتن کیان؛ دستان گرمی که روی بازو هایم نشست و من را تکان می داد، واضح تر بود؛ توان پاسخ دادن نداشتم، ترسیده بودم؛ گریه های سام هر لحظه بیشتر می شد؛ گرمی دستانش کم شد؛ شخصی سعی کرد سام را از من بگیرد؛ چشمانم را باز کردم؛ به آنی چشمانم خیس شد ؛ توان هق هق کردن نداشتم؛ صورت عصبانی کیان را زیر هاله ی اشک دیدم؛ توانش از من بیشتر بود؛ سام را گرفت و رفت شخص دیگری بازو هایم را گرفت؛ به کناری ام نگاه کردم.