دانلود رمان پفک نمکی استاد از فاطمه مهراد و M.h کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، انتقامی
تعداد صفحات : 2134
خلاصه رمان : آرتا که به خوبی فهمید اعصاب حامی مختل شده است ،از جا بلند شد و به کنارش رفت . دستش را روی شانه ی حامی گذاشت . –میدونم داداش ،معلومه که اون دختر مثل بقیه نیست . ولی تو مراقب باش . کار از محکم کاری عیب نمیکنه . و با نفس کوتاهی ادامه داد . –من اگه این حرف زدم ،قصدم ناراحتی تو نبود . میدونی من چقدر دوستت دارم ،وضعیتت برام خیلی مهمه .
قسمتی از داستان رمان پفک نمکی استاد
نمیخوام اون روز بیاد که باز تورو توی حال بد ببینم . حامی لبخند محوی زد . آرتا برایش یه چیزی فراتر از برادر بود . –باشه . آرتا سر خم کرد . –ناراحت که نشدی؟ –نه چرا ناراحت؟ تو اگه چیزی گفتی خیرخواه منی . و لحظه ای بعد دو مرد ،برادرانه همدیگر را در آغوش گرفتند…. #پارت336 صدف با هیجان دستمو رو صورتم میزارم و داخل آینه نگاهی به خودم میکنم ،حس خیلی خوبی داشتم فکر نمیکردم ی روزی بالاخره به اونی که میخوام برسم. با باز شدن در سریع شالمو سر میکنم و سرمو برمیگردونم با دیدن حامی لبخند کجی میزنم. –راحت باش کسی دیکه اینجوری نمیاد یعنی نمیومد این آرتا هیجی حالیش نیست. به دیوار تکیه میدم. –راستی بچه هیوا اینا چیشد؟ همینطوری که میشینه نگاهم میکنه. –هیچی دیگه اونم خوبه آرتا داره باهاش کنار میاد. حس میکردم از قبل از اینکه بره بیرون سرد تر شده!
–چیزی شدی؟ دسشو درون موهاش فرو میکنه. –نه چطور؟ با من من میگم: –آخه آخه خوب اخلاقتون ی جوری شده! گفتم شاید چیزی شده یا من کاری کردم آره؟ نگاهش ی جوری میشه. –نه بابا اخلاقم مثل قبله که. توام چیکار مثلا میخوای بکنی؟! و لبخند کمرنگی رو صورتش مینشونه. اجباری بودن اون لبخند رو صورتش کاملا مشخص بود و باعث میشد ی ذره دلم بگیره. –باشه. من برم دیگه توام به کارت برسی. برخلاف فکرم در ظرفو میزاره و تو ساک میزاره. –باشه ،دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود. لبخند کمرنگی میزنم و ساکو برمیدارم و خداحافظ کوتاهی میزنم بیرون. ذهنم کلا مشغول بود ،آرتا مگه چی بهش گفته بود حامی انقدر تغییر کرده بود؟ آخه مگه من چیکار کرده بودم اینجوری کرد؟ اونکه از رفتارش مشخص بود خیلی دوست داشت زودتر محرم بشیم اما با ی خداحافظ خشک و خالی تموم کرد..!
سر خیابون وایستادم و آهی کشیدم . یه بارم من خواستم خوش باشم نشد! تو فکر بودم که با لرزیدن گوشی توی دستم ، متعجب نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم . با دیدن اسم مانی ،لبخند محوی زدم . آخرین دیدارمون برمیگشت واسه وقتی که فهمیدیم میعاد مرده! اون موقع مانی اصلا تو شرایط خوبی نبود… جواب دادم . –جانم؟ صدای خشدارش توی گوشم پیچید . –مامان صدف؟ متعجب از صداش گفتم : –جان مامان صدف چی شده؟ صدات چرا اینطوریه مانی؟ خوبی؟ مکثی کرد . –میای پیشم؟ قلبم برای لحن مظلومش فشرده شد . –معلومه که میام . کجایی؟ –قبرستون! خون تو تنم یخ زد و با نگرانی گفتم : –اتفاقی افتاده مانی؟ اونجا چیکار میکنی؟ صدای نفس هاش رو میشنیدم و سکوتش بدتر اذیتم میکرد و باعث میشد دلم شور بزنه . فکر اینکه بعد میعاد مانی بخواد کارش ادامه بده مو به تنم سیخ میکرد .
ولی با حرفی که زد ،نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد. –سر خاک بابام… #پارت338 نفس عمیق میکشم. –باشه عزیزم میام. صداش خشدارش بلند میشه. –کاری نداری مامانی؟ لبخند عمیقی میزنم. –نه فدات شم زود میام و قطع میکنم. کنار خیابون میایستم و برای تاکسی دستمو تکون میدم ،با نگه داشتنش سرمو به طرف شیشه متمایل میکنم. –بهشت زهرا. سر تکون میده. –بفرمایید. با مکث در پشت رو باز میکنم و میشینم ،سرمو به شیشه تکیه میدم و بیرون رو نگاه میکنم. خیلی وقت بود تو شهر در نیومده بودم و همه جا برام نا آشنا بود! با رفتن ماشین به طرف خرابه هایی با ترس میگم: –آقا..کجا..میرید؟ عین سگ ترسیده بودم ،هیچکس جز مانیهم نمیدونست دارم بهشت زهرا میرم. با نیشخند رو لبش از ترس رنگم عین گچ میشه. –ی جای خوب خانوم کوچولو نترس کاریت نداریم.