دانلود رمان چشمان خمار تو از ChicaFluffy کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، طنز
تعداد صفحات : 824
خلاصه رمان : یه دختر خوشگل و بااحساس، که توی یه تصادف غمانگیز، پدر و مادرش رو از دست میده. تنها کسی که براش مونده، کسی که بیاندازه بهش وابسته است. اما با یه اتفاق خاص، شرایط جوری رقم میخوره که میشه مدت زیادی رو تو خونهای نزدیکترین دوست پدرش کنه. اون خونه، فقط یه پناهگاه موقت نیست… دنیاییه از آدمای جدید، موقعیتهای غیرقابلپیشبینی، و داستانهایی که هر کدومش یه تیکه از سرنوشت دختر رو رقم میزنن. اونجا، زندگی دوباره معنای پیدا میکنه… البته با چاشنی خطر، لبخند و شاید عشق.
قسمتی از داستان رمان چشمان خمار تو
از جام بلند شدم و با همون صدام گفتم: آره بیا تو اومد تو و در رو بست و نزدیکم شد و کنار من روی صندلی نشست منم نشستم و به زمین چشم دوختم و با انگشتای دستم بازی میکردم… بوی عطر تلخ و سردش اتاقمو گرفت نفس عمیقی کشیدم..بوی عطرش چقد آرامبخش بود…با صدای بمی گفت: ببینمت چمشامو از زمین به چشمای جادوییش دوختم..الحق آدمو جادو میکرد… سرشو آورد نزدیک و گفت: بچه رو دیدی؟! گوشهی لبمو گاز گرفتم و با چشمای پر از آب سرمو تکون دادم و گفتم: مامانش گفت میخواد باهام صحبت کنه فک کنم میخواد دربارهی بیماریش ازم سوال کنه ولی آیهان نمیتونم بهش بگم میترسم روحیشو از دست بده اونوقت هم واسه خودش بده هم بچه چند لحظه كلافه خیره ام شد و دستشو كلافه بین موهاش برد و بعد هردو دستمو با دستاش گرفت..گرمم شد..دستام داشت آتیش میگرفت..
با جدیت به چشمام زل زد و گفت: تلما ببین.. میدونم بهت حق میدم و میدونم به شدت بچه ها رو دوست داری و نمیخوای هیچ آسیبی بهشون برسونی و انجام این عمل برات سخته ولی الان پزشک این بچه تو هستی…باید عملش کنی و باید مادرش بفهمه باهاش حرف بزن و بهش روحیه بده.. باید بهش کمک کنی میدونم واقعا عمل خیلی سختیه و نمیشه به آسونی و با اطمینان گفت از پسش برمیایم و چون بچست این بیشتر ریسکشو بالا برده ولی من…حرفشو قطع کرد و به چشمام زل زد… اشکام گونمو خیس کرده بود و با صدای گرفته گفتم: ولی تو چی؟ با هر دو دستش دستامو ول کرد و صورتمو قاب گرفت و با انگشت شصتش اشکامو پاک میکرد و با مهربونی به چشمام زل زد و گفت: من بهت ایمان دارم تلما ، میدونم که میتونی از پسش بربیای تو کسی نیستی که زود بخوای جا بزنی اینو بفهم…
مطمئن باش موفق میشی به چشماش نگاه کردم..چقد آرومم وقتی کنارشم..چشم هاش چی داره که آدمو آروم میکنه.. لبخندی زدم و گفتم: ازت ممنونم و بعد با خنده مشتی به سینش زدم و گفتم: هوی کلک مهربونی هم بهت میادا خندید و تلنگری به پیشونیم زد و گفت: خوب ازش استفاده کن چون دیگه نمیبینیش خندیدم و همون موقع یکی به در تقه زد گفتم: بفرمایید سمیه خانم با عسل وارد اتاق شدن دوباره غم تو چشمام لونه کرد..به آیهان نگاه کردم بهم نگاه کرد و لبخندی زد و چشماشو روی هم گذاشت همین واسم کافی بود تا دوباره قدرت بگیرمو آروم شم لبخندی زدم و به سمت سمیه خانم رفتم و گفتم: خوش اومدید سمیه با خجالت گفت: ببخشید تروخدا نمیخواستم مزاحمتون بشم با خنده گفتم: نه بابا چه مزاحمتی بفرمایید مراحمید با خجالت وارد اتاق شد و آیهان هم با لبخند به سمتش اومد.
و با احترام سلام کرد و سمیه خانم هم گفت: سلام پسرم خوبی بعد به هردومون نگاه کرد و گفت: ماشاءالله ماشاءالله چقدم بهم میاید خوشبخت بشید دخترم..ها..این چی گفت الان..خیلی بهم میاین؟.!!..خوشبخت بشیییید؟؟؟؟!!! با چشمای گرد شده خواستم بگم نه اشتباه متوجه شدیید این شوهر من نیستت ولی آیهان با خنده و شیطنت گفت: خیلی ممنونم خانم لطف دارید با چشمای گرد بهش نگاه کردم این چی میگه دیگه…وقتی صورتمو دید لباشو بهم چسبوند تا خندشو کنترل کنه..زهرمااار رو قیر بخندی پسرهی پررو… چشم غرهای بهش رفتم و برای عوض کردن جو با خنده گفتم: آهای کوچولو خانم شما که هنوز نخوابیدی از بغل مامانش اومد پایین و اومد بغلم و گفت: خوابم نبلد خاله جون..بعد به آیهان نگاه کرد و گفت: واییی مامانییی چکد قسنگه این عمو.. همه خندیدیم آیهان با خنده گفت…