دانلود رمان پناه اجباری از ayda.m و thunder.kiz کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 467
خلاصه رمان : آدم کوچولوها هم دل دارن… دلشون میخواد زندگی کنن، لذت ببرن، آرومآروم بزرگ شن، یواشیواش عاقل شن. اشتباه میکنن تا یکی باشه راهشون رو نشون بده… زمین میخورن تا یکی باشه بلندشون کنه. اما گاهی وقتا زندگی اجازه نمیده، مجبوری زود بزرگ شی… وقتی کسی نیست کمکت کنه، وقتی همه چیز میافته رو دوش تو… وقتی باید قوی باشی چون یه نفر دیگه بهت امید بسته… اونجاست که میشکنی، اما نمیبُری. میجنگی، ادامه میدی، از زمین بلند میشی تا ثابت کنی میتونی… میشی سپر بلای بقیه تا اونها زندگی کنن. اونجاست که بزرگ میشی… بدون اینکه فرصت بچگی کردن داشته باشی. با دلی که هنوز دنبال یه پناه میگرده… یه تکیهگاه… یه آغوش امن… اما با همهی اینا، خودت پایانت رو میسازی… خوب، قشنگ، باافتخار.
قسمتی از داستان رمان پناه اجباری
بازم جوابی رو نشنیدم… نفسمو گرفتمو رفتم زیر آب….نتونستم تحمل کنم…. شوری آب نمیذاشت چشامو باز کنم…بلند تر داد زدم : ترنم ؟ صدای بچه ها خوابید…. برگشتم سمتشون تورج داشت میومد سمتمون . – ترنم نیست… تورج – يا خدا …. شیرجه زد توی آب….یکی یکی پسرا میومدن نزدیک… به اطراف نگاه کردم… کجا رفتی تو ؟! با هر موجی که میومد میرفتم زیر آب….دوباره میومدم بالا . – پیداش کردم …. صدای یکی از پسرا بود…. تورج سریع سمتش… ترنمو بردن ساحل… خودمو رسوندم بهش… زانو زدم کنارش مهران – تورج بلندش کن باید ببریم بیمارستان صدای سرفهی ترنم و بلافاصله خالی شدن آب توی معد … داشت. سرفه میکرد… تورج محکم ترنمو گرفت توی بغلش گفت : خدایا شکرت … ترنم هیچیش نبود… روی ماسه ها ولو شدم… نفس راحتی کشیدم…. دوباره به ترنم نگاه کردم…
یه پتو انداختن روی دوشش…. با صدای خش داری گفت: من حالم خوبه… یکم بشینم بهتر میشم شما برید . وقتی دیدن حالش خوبه یکی یکی رفتن سمت آب…. جلوی ترنم نشستم و با بغض گفتم : خیلی بیخودی…. مردم از ترس . لبخندی زدو منو گرفت توی بغلش… آروم زیر گوشم زمزمه کرد : همه حرفاش الکی بوده . ازش جدا شدم… متوجه آرمان شدم که از تپه ماسه ای اومد پایین….نزدیک ما که شد گفت : چرا توی آب نیستید ؟ ذوقتون خوابید ؟ ترنم چشاشو بست و باز کرد و گفت : حالم بد شد اومدیم بیرون … اومد جلوتر و گفت : چرا ؟! ترنم – چرا اومدیم بیرون یا چرا حالم بد شده ؟! اینقدر با عصبانیت گفت که آرمان دیگه هیچی نگفت…. رفت. دور تر و نشست روی ماسه ها…نشستم پیش ترنم… سرشو گذاشت روی شونه ام و چشاشو بست … ساعت نه بود که دیگه بالاخره رضایت دادن بریم….
لباسا رو عوض کردن و راه افتادیم… ترنم عقب خوابید و من نشستم جلو… سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به تاریکی بیرون نگاه کردم … با صدای باز شدن در چشامو باز کردم… جلوی یه خونه بودیم…یه در بزرگ…فکر کنم میشد همزمان چهارتا ماشین برن داخل .. ترنم – رسیدیم ؟ نه… ترنم این خونه کیه ؟ نگاهی به خونه کردو گفت : عمه بابا … – چه بزرگه … ترنم – توشو ندیدی…. خیلی قشنگه…. پیاده شو بریم پایین . سوییچو درآوردم و پیاده شدیم….دزدگیرو زدیمو وارد خونه شدیم…. دهنم باز موند… یه دوسه کیلومتری اونور تر یه ساختمون بود… یه خیابون مانند بزرگ بود…اطرافش پر بود از درخت .. ترنم – من عاشق این درختام …. – وای خوش به حال بچه هاشون…. چقدر توی بچه گی اینجا بازی کردن … ترنم – آره… خیلی جای قشنگیه… یادمه هر هفته همه و فامیل جمع میشدن اینجا.
چه خوش به حالتون بوده… عمه جونت چندتا بچه داره ؟ ترنم- دوتا داشت…یه پسر و یه دختر…دختره با نامزدش سالها قبل از ازدواج بابا اینا مرده بودن توی یه تصادف… پسرش هم فکر کنم من دو سه سالم بود از سرطان مرد … – نوه داره ؟ ترنم – نه … – پس یعنی بعد از مرگش اینجا بی وارث میمونه ؟! ترنم – یه بار از تورج شنیدم به اسم نوه برادر شوهرشه … دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم که با صدای پارس سگ از جا پریدم .. ترنم با خنده گفت : میترسی؟ با چشمای گرد شده گفتم : نترسم ؟ ترنم – بیا نشونت بدم ….دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و رفتم عقبتر و گفتم: جان عزیزت بیخیال….مگه دیوونه شدی میگیره
تیکه پاره مون میکنه… ترنم – بابا یه وجبشه …. فکر نمیکنم… این صدا مال یه سگ یه وجبی نیست . ترنم – حالا ببین . و رفت … – ترنم خر نرو … ترنم از همونجا داد زد : اولا خر خودتی… دوما ایناهاش .