دانلود رمان شامپاین از مرجان جانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، جنایی
تعداد صفحات : 279
خلاصه رمان : تنها چیزی که میبینم پوچی محض است پرتابشده از پرتگاهی بلند و تکهای از لباسم گیر کرده به شاخههای خشک نه میتوانم نجات پیدا کنم نه میتوانم رها شوم کنار ایستادهام و فقط تماشاگر زندگیام است که ارزش اشک برای هیچکس و هیچچیز را ندارد…
قسمتی از داستان رمان شامپاین
تقریبا پنج شش روزه که تو این اتاق زندانی شدم.. وضعیت پام خیلی بهتره. یعنی میتونم راه برم… ولی به سختی. شاید اگه یه دکتر زخمم رو میدید زود تر از اینا خوب میشد… ولی حتی جلوی خون ریزی رو هم خودم گرفتم. باید هر طور شده از اینجا برم بیرون و رایا رو پیدا کنم. باید بفهمم کیه و چه ربطی به من داره. از داخل جیبم دستبند رو در اوردم و بهش نگاه کردم… بال؟ چرا بال؟ چه معنی میتونسته داشته باشه؟ دستمو مشت کردم و گذاشتم رو سرم. اووف… خسته شدم از فکر کردن… من تو کشتی بودم… بلایند زنگ زد گفت بیام کانادا برای یه ماموریت. و من چشمام رو باز کردم و خودم رو تو پذیرایی دیدم. چطور ممکنه؟ این وسط… یه چیزی این وسط اشتباه. یا کلا یه روز از حافظم پاک شده و من اومدنم به کانادارو به خاطر نمیارم.. یا اگه حرف اون دختره رایا درست باشه و ما ماموریت شامپاین رو تموم کرده باشیم.
پس من باید چند ماه رو فراموش کرده باشم. بلایند قبلا هم این کارو کرده… اگه حق با رایا باشه چی..؟ در باز شد و بلایند وارد اتاق شد. وایسادم و دستبند رو گذاشتم تو جیبم… بلایند: اماده شو.. _ کجا میخوایم بریم؟ لبخند زد و گفت: میریم که ماموریت شامپاین رو تموم کنیم. رفت بیرون و درو پشت سرش بست… رفتم سمت کمد و لباسم رو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون. بالاخره بعد از ۶روز از اون اتاق خارج شدم… درد پام موقع راه رفتن بیشتر میشد. رفتم تو حیاط… بلایند کنار ماشینش وایساده بود… چشم ازش گرفتم و رفتم سمت ماشینم ولی چند تا ادم اومدن جلوم و اشاره کردن که برم پیش بلایند. چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت بلایند و گفتم: لابد میخوای ماشینمم ازم بگیری؟؟ بلایند: مگه اصلا برای تو بوده؟ اینو یادت نره … هرچی که داری متعلق به منه.
مکث کرد و از جلو در کنار رفت و گفت: بشین. نشستم و هیچ حرفی نزدم، با نشستنش ادامه داد: هدفمون متیو… باید بکشیش. _ چیییی؟ اون دوسته منه… من چطور باید این کارو کنم. بلایند: دیگه نیست… تو یادت نمیاد ولی سر رایا میونتون بهم ریختس. این که رو حرفم حرف زدی رو هم نادیده میگیرم.. میبینم که رایا رو همتون تاثیر گذاشته. دستم رو مشت کردم و به بیرون خیره شدم… رایا کم بود. حالا باید یکی از دوستای قدیمیم که مثل برادرمه رو بکشم. بلایند: رایا رو هم میخوام… ولی اون با منه. تو کار متیو و مایکل رو تموم کن…. منم رایارو. _ میخوای بکشیش؟ بلایند: معلومه که نه… اون تنها دختر منه. همه این ماجراها به خاطر اونه… سرمو تکون دادم و گفتم: من که از حرفات هیچی نمیفهممم.. دخترت؟؟ ماجرا؟ واقعا لازم بود که حافظم رو پاک کنی؟ بلایند: نگران نباش…. همه چی خیلی زود تموم میشه و برمیگرده به حالت سابقش.
جلو خونه نگه داشت و همزمان با وایسادنمون کلی ادم با لباس های مخصوص از ماشین پیاده شدن و ریختن تو خونه متیو. خواستم پیاده شم ولی بلایند دستمو گرفت و گفت: الان نه یکم صبر کن… همه چی به وقتش. دستم رو از رو دستگیره برداشتم و به بیرون خیره شدم… صدای شلیک اسلحه می اومد. چند دقیقه گذشت بلایند در سمت خودش رو باز کرد و گفت: پیاده شو. کنار ماشین وایسادم و منتظر نگاش کردم… بلایند: حالا نوبت تو…تا وقتی نکشتیش برنگرد. اسلحم رو در اوردم و گفتم: رایا چی؟ بلایند: گفتم که اون با من… نگاهم رو ازش گرفتم و دویدم سمت خونه… هنوزم صدای شلیک میومد ولی خیلی کمتر بود. از بین جنازه های روی زمین رد شدم و رفتم داخل خونه… اسلحم رو به حالت اماده باش بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم. خیلی خلوت بود. رفتم سمت اشپز خونه و با دیدن یه مرد میانسال که زخمی شده بود.