دانلود رمان اگه بارون بیاد یادت میوفتم از فائزه سگوند کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 376
خلاصه رمان : رهام، نابغهای جوان پزشکی، با ظاهری سرد و قلبی مغرور، پس از سالها اقامت در آمریکا، بهخاطر مرگ پدرش به ایران بازمیگردد تا ادارههای یکی از بزرگترین بیمارستانهای خصوصی را بهعهده بگیرند. او هیچگاه به عشق باور ندارد—برای رهام، عشق نقطهضعف است، احساسی احمقانه که جز درد و وابستگی چیزی نمیآورد. اما با ورود زنی به زندگیاش، همه چیز تغییر میکند. زنی که دیوارهای یخزدهای وجودش را ترک میکند و رفتهرفته او را از درون میسوزاند. رهام عاشق میشودبا تمام وجود. اما وقتی تصمیم میگیرم برای اولین بار در زندگیاش بجنگد، درستی در برخورد با غیرمنتظره میزند…
قسمتی از داستان رمان اگه بارون بیاد یادت میوفتم
من: رها خانم نمیخوای چیزی بگی؟ – داداش چند روز باید فکر کنم، بعد میگم. – باشه و از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، بشقاب رو پر ماکارونی کردم و روی میز نشستم و با ولع خوردم آخه خیلی ماکارونی دوست داشتم، در حال خوردن بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد به صفحش که نگاه کردم دیدم یاشاره. – خونه – مثل اینکه یکی از مریض هات حالش بده، بیا نگاش کن تا اگه نیازه عملش کنی. – باشه ناهارم رو بخورم میام. – چی میخوری؟ ملچ- ملوچ کردم و گفتم: – ماکارونی، تا دلت بسوزه. خندید و گفت: – کوفتت بشه هنوز هیچی نخوردم. – سلام یاشار: سلام کجایی؟ – الان که اومدم واست میارم. – باشه زیاد بیار – پررو به جا اینکه بگه نمیخواد بیاری میگه زیاد بیار! یاشار غش- غش خندید و بی خدا حافظی قطع کرد. دیروز خیلی ناراحت بود و عذاب وجدان داشت، فکر میکرد به من خیانت کرده ولی با حرف هام قانعش کردم.
که کار خلافی نکرده و عاشق شدن دست آدم نیست، با یاد سلین لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم ماکارونی رو تو ظرف غذا، ریختم و کنارش ترشی گذاشتم و به سمت بیرون رفتم. مامان: اون چیه؟ کجا میری؟ – غذا واسه یاشاره، میرم بیمارستان، با خداحافظی از در خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. از ماشین پیاده شدم و خواستم به سمت داخل بیمارستان برم، که ماشین سلین توجهم رو جلب کرد؛ اون و مهسا خب بعدازظهر رو مرخصی گرفتند و با یاسر رفتند پس این ماشین چرا اینقدر بدجلوی در ورودی بیمارستان پارک شده؟ رفتم داخل اورژانس که مهسا خانم رو دیدم با عجله به سمت داروخونه گوشه سالن میرفت، عجله مهسا و ماشین بدپارک شده سلین یکم مشکوک بود پس سلین کجاست؟ به سمت مهسا رفتم که با دیدن من گفت: – سلام جناب تاجیک.
– سلام، اتفاقی افتاده؟ – راستش سلین خورده زمین. با این حرفش چیزی تو دلم فرو ریخت و با نگرانی که از صدام کاملا مشهود بود گفتم: -الان کجاست؟ خوبه؟ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: – اره تو اون قسمته و با دست به قسمتی اشاره کرد منم فوری به اون سمت رفتم، وقتی وارد اتاق شدم سلین رو دیدم که رو تخت دراز کشیده بود و چشم هاش بسته بود و خون خشک شده رو صورتش بود و زیر چشم هاش کبود بود، با دیدن حالش لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: – خوبی سریع چشم هاش رو باز کرد و به چشم های من دوخت، چشم های خوشگلش تاریکتر از هر موقعی دیده میشدند. – ممنون خوبم همین موقع آقای نصرتی که مسول گچ گرفتن دست و پا بود وارد شد، با دیدن نصرتی اخمی کردم چون نزدیکیش به سلین حس خوبی بهم نمیداد. – سلام جناب تاجیک، سلام سلین خانم.
با گفتن کلمه“سلین خانم” اول تعجب کردم ولی خیلی سریع اخمهام رو تو هم کشیدم و خیلی سرد گفتم: – سلام رو به یکی از پرستارها گفتم: – این غذا رو ببر بده به آقای شکوری تو اتاق خودشه. غذا رو ازم گرفت و بعد از گفتن “چشمی” ازمون دور شد. من: چطوری این اتفاق افتاد؟ مهسا: داشتیم برف بازی میکردیم که سلین لیز خورد. با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: – بیست و سه سالتونه و برف بازی میکنید؟ سلین رو بهم گفت: – یعنی هر وقت برف میباره شما برف بازی نمیکنید؟ مهسا هینی کشید و واسه سلین چشم و ابرو اومد. من: منو فرض کن برف بازی کنم! با این حرفم هر سه تا زدند زیر خنده سلین جیغ خفه ای کشید و لبش رو به دندون گرفت من: چی شد؟ – پام درد میکنه. به پاش نگاه کردم، مچ سفید پاش ورم کرده و کبود شده بود؛ لبش رو به دندون گرفت و جیغش رو تو گلو خفه کرد.