دانلود رمان مغلوب شیطان از فاطمه علوی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، پلیسی
تعداد صفحات : 2252
خلاصه رمان : کارن مارشال، جنایتکاری با سابقه سیاه و نگاهی یخزده، سرانجام در عملیاتی پیچیده دستگیر میشود. اما انتظار، نه حرفی میدهد، نه واکنشی نشان میدهد. بازجوها چیزی از او درنمیآورند. حتی پلیسها شک میکنند که دچار اختلالات روانی میشوند. اینجاست که سروان «مهدوی»، مأمور با پرونده سابقهای، پیشنهادی میدهد: دخترش رستا، روانشناس جوان و باهوش، وارد بازی میشود. اما آنچه رستا با آن روبهرو میشود، فراتر از یک بیمار روانیست… کارن بازی خطرناکتری را آغاز کرده است-بازیهایی که ممکن است نهتنها ذهن رستا، که روح او را تسخیر کند.
قسمتی از داستان رمان مغلوب شیطان
دیر یا زود ازت طلاق میگیرم طلاق؟ هه تو دیگه الان رسما مال مني… و من محاله ممکنه که ازت بگذرم متعجب به دری که پیش روم ،بود زل زدم و پرسیدم اینجا کجاست دیگه؟ یقه ی پیراهنش رو صاف کرد و گفت به نفعت بود که همراهم نیای. چرا؟ مگه داخل این خونه چه خبره؟ جوابی نداد و به جاش بازوم رو چسبید خواستم برای رهایی تقلا کنم که خصمانه نگاهم کرد و هشدار داد از کنار من تکون نمی خوری… فهمیدی؟ تا اومدم بپرسم چرا در توسط مردی که یه سیگار برگ بر لب داشت، باز شد. مرد دود سیگارش رو بیرون فرستاد و نگاه دقیقی به من و کارن انداخت. _به به جناب مارشال خیلی خوش اومدی! کارن با اون مرد دست داد و گفت _همه اومدن؟ اره…منتظر تو هستن. کارن سری تکون داد و قصد کرد داخل بره اما اون مرد اعتراض کرد. این دختر هم همراهت میاد داخل؟
اره. _ولی جزئی از قوانین که همراهی با خودمون نیاریم… به خصوص اگه زن باشه _قوانین رو من تعیین میکنم… فراموش که نکردی؟ مرد سکوت کرد و از جلوی در کنار رفت. _نه…بفرمایید داخل. کارن فشار خفیفی به دستم وارد کرد و من رو دنبال خودش به داخل خونه کشید. اولش از اینکه همراهش اومدم خیلی پشیمون شدم. ولى حالا… با شنیدن حرفای اون ،مرد متوجه شدم اینجا اتفاقات جالبی در حال رغم خوردن وارد سالن خونه که شدیم نگاهم به سه مرد دیگه افتاد. دو نفرشون در حال ورق بازی بودن و یه نفر هم به تنهایی مهره های شطرنج کریستالی رو تکون میداد. کارن با صدای بلندی :گفت _عجب! می بینم که حسابی مشغولید هر سه نفرشون سمت ما برگشتن. چهره هاشون برازنده بود و تیپ و لباس هاشون تمیز و گرون قیمت ولى تجربه بهم ثابت کرده بود.
پشت این نقاب های آراسته و متدین اهریمن پنهان شده قطعا رفیقای ،کارن آدمایی هستن درست مثل خودش. شاید با دوزی کمتر… یا بیشتر! مردی که پای شطرنج نشسته بود، گفت _فکر کردم نمیای پس معلومه منو خوب نشناختی لن! من هیچ وقت جلسات به این مهمی رو از دست نمیدم نگاه لن روی من نشست. با خودت مهمون هم که آوردی یکی از اون مردا که مشغول ورق بازی بود گفت _قرار بود هیچ همراهی با خودمون نیاریم یه سری شرایط پیش اومد که مجبور شدم همسرم و با خودم بیارم چشمای هر سه نفرشون گرد شد. گویی که هر آن ممکن بود از حدقه بزنه بیرون. لن ناباورانه پچ زد _واقعا تو ازدواج کردی کارن؟ فعلا نامزدیم. با حرص نگاهم و بهش دوختم. خوب می دونستم داره اینجوری نقش بازی می کنه تا اعصاب منو به هم بریزه داری شوخی می کنی دیگه؟ نه… اتفاقا كاملا جدی ام.
_اصلا باورم نمیشه لن گفت: تو چه قدر ساده ای تام این مار خوش خط و خال داره دستت میندازه… دوست دخترش و برداشته آورده… فکر می کنه ما احمقیم! کارن پوزخندی زد و سمت مبل دو نفره رفت. روی مبل جای گرفت که من هم مجبور شدم کنارش بشینم ریلکس پاش و روی پاش انداخت و در جواب لن با خونسردی تمام گفت: به نظرت به معشوقه یه شبه انقدر برای من مهم که به همچین جلسه ی مهمی بیارمش؟ تام جواب داد: قطعانه سپس لبخندی زد و افزود: خب حالا همسرت رو معرفی کن! حتما دختر به کله گندس مگه نه؟ دستام مشت شد. دلم میخواست بزنم زیر کاسه و کوزه ی کارن و رسواش کنم.
اما ترسيدم بعدا تلافيش و سرم در بیاره همین جوریشم سر ارتباط پنهانیم با نیک رابطش باهام شکر آبه وای به حال اینکه بزنم جلوی رفیقاش ضایعش هم بکنم.