دانلود رمان ققنوسی در آتش از ملیسا کوه کبیری کامل رایگان
ژانر رمان : معمایی، درام
تعداد صفحات : 360
خلاصه رمان : چه اتفاق تلخی بود این بازی روزگار… زنی که از کودکی با رنج بزرگ شده و تبدیل به یکی از بهترین وکلای کشور شده بود، درگیر پروندهای قتل دوست نزدیک شد. اما هرچه بیشتر پیش رفت، با حقیقتی زیر که زندگیاش را و رو کرد—راز بزرگی از دل خانوادهاش که سالها از او پنهان مانده بود.
قسمتی از داستان رمان ققنوسی در آتش
وفا فردا که پنجشنبه ست کار رو بپیچونیم نصفه شبی بزنیم تو دل چالوس؟ خیلی وقته دیوونه بازی در نیوردیم! با یک حرکت از جایش بلند شد و درحالی که مانتو و شالش را از روی نرده ی ایوان بر میداشت، گفت: –شما اگه میرید، خوش بگذره! من باید برم خونه. روبه یلدا گفت: –به جاوید گفتم یکی دو روزی سرم شلوغه. ممکنه به کارهای شرکت نرسم. اگه شنبه رفتی خلاصه ی مکاتبات رو برام حتما برام ایمیل کن. یلدا متعجب سری تکان داد. کیفش را برداشت و رو به کیارش گفت: –سود این ماه رستوران بزن به حساب خیریه. و بعد با خداحافظی کوتاهی بیرون زد. پشت فرمان نشست، گوشی را خاموش کرد و با خواباندن دستی، به راه افتاد. از وقتی یادش می آمد همینگونه بزرگ شده بود. … یاد زمانی افتاد که ترس از ارتفاع داشت و شاهرخ او را به آخرین طبقه ی برجش برد و از همانجا ناگهان هلش داد.
و نفس را در سینه ی دخترک ده ساله حبس کرد. اما یادش داد دیگر از بلندی نترسد! وفا، هوایی بعد هم که درست در اوج نوجوان زندگی در کانادا به سرش زده بود و او را مجبور کرد بین تنهایی و زندگی در ایران، و خانواده و زندگی خارج از ایران، یکی را انتخاب کند! زمانی که در فرودگاه قاطع گفت ایران میمانم، شاهرخ با پوزخندی از او گذشت و وفا را در تاریکی تنها گذاشت! از همان اول در اوج تنهایی، خودش را ساخته بود! ساعت از دو بامداد گذاشته بود و اتوبان های تهران، نسبتاا خلوت… کمی قانون شکنی، مگر چه عیبی داشت؟ پدال گاز را فشرد… آمپر سرعت از صد هشتاد هم گذشت. موقع پریشانی، فقط این کار آرامش میکرد! شیشه را پایین داد و ضبط را تا آخر زیاد کرد. ماشین هایی که اطرافش بودند متعجب به او خیره شدند. بیتفاوت بلند با آهنگ همخوانی کرد. مگر دنیا چند روز بود که به خاطر حرف مردم قید کارهای مورد علاقه اش را میزد؟
از همان کودکی کم حرف مردم خنجر جان و تنش نشده بود! برای بار چندم متن پیام را خواند. اثری از دروغ در آن نبود. این را وفایی میدانست که یک عمر بین راست و دروغ قضاوت کرده بود. «میدونم نمیتونی اعتماد کنی، چون هنوز مطمئن نیستی که من طرف توام یا مقابل تو! ولی کاش این رو میدونستی که بودن من فقط به بهتر شدن روند پرونده ات کمک میکنه! تو برای پیروزی توی دادگاه به کسی احتیاج داری تا بتونه با شنیدن داستان حقیقی، همه چیز رو به دادگاه ثابت کنه!» در پیام بعدی نوشته بود«: دختر زرنگی هستی! هر کس دیگه ای به جای تو بود و سر قرار اول همه چیز رو میگفت، باید به وکیل بودنش شک میکردم! حقیقت با تو، نه من هنوز هم سر حرفم هستم، گفت پیروزیت تو دادگاه با من!» پیشنهاد وسوسه کننده ای بود… از طرفی استعلام گرفته بود و از مأمور بودنش مطمئن شده بود.
ریسک بزرگی بود، اما در حال حاضر راه چاره ی دیگری نبود جز اعتماد کردن به ادوین پناهی! برایش نوشت:« کجا بیام؟» به ثانیه نکشیده پاسخ داد:« همون کافه ی قبلی» کوتاه نوشت«: یک ساعت دیگه اونجام، بهتره که قبل از من رسیده باشی، چون اگه نباشی رفتم!» دیگر جوابی نگرفت. بلند شد و لباس هایش را عوض کرد. امکان نداشت بگذارد خون تمنا هم مثل سپهرش پایمال بشود…! –سلام. با شنیدن صدایش سرش را بلند کرد و زیر لب« سلام»ی گفت. –خوشحالم که اعتماد کردی! پوزخندی زد. –من به هیچ َکس اعتماد نمیکنم، الان هم اینجام چون چارهی دیگه ای ندارم! ادوین هم پوزخندی زد و منتظر نگاهش کرد. –به اندازه ی کافی وقت از دست دادیم، بهتره زودتر شروع کنی! وفا هوفی کشید، امیدوار بود از تصمیمش پشیمان نشود! خواست چیزی بگوید که ادوین زودتر گفت: –از اول!