دانلود رمان افرای ابلق از بنفشه، آرام کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی
تعداد صفحات : 311
خلاصه رمان : او، مردی بود که از پشت لبخندهای وکالت و قدرت، خودی دیگر را پنهان میکرد؛ مردی با پارافیلیایی که سالها او را منزوی کرده بود، چون جامعه با واژههایی مثل “اختلال” راحتتر کنار میآمد تا با “انسان”. و من؟ کسی که از کودکی، بهخاطر تفاوتی مادرزادی، آموخته بود چطور بیصدا زندگی کند. اما دیدار ما یک تقاطع ساده نبود؛ لحظهای بود که دو دنیای بیربط به هم رسیدند و منفجر شدند. با او وارد دنیایی شدم از آدمهایی خاص، آدمهایی که دردشان را به جای پنهان کردن، زندگی میکردند. عشقی بین ما شکل گرفت، از دل زخمها، نه با وصلهپینهها، که با پذیرش. و این داستان، نه تنها درباره عشق ماست، بلکه درباره انسان بودن است… و بازتعریف تمنا.
قسمتی از داستان رمان افرای ابلق
ساعت ۴ شده بود. کارمند های بخش های مختلف یکی یکی میرفتند. بعضی ها با ما خداحافظی میکردند و بعضی ها بی سر و صدا میرفتند. البته تقریبا همه با رزا خداحافظی میکردند. من همیشه پشت سیستم مخفی بودم و تا کسی بالای سرم نمی اومد بهش نگاه نمیکردم. دست خودم نبود نمیتونستم نگاه کنم. تماس چشمی همیشه واسم سخت بود. ساعت نزدیک ۵ بود که رزا بلند شد و گفت – محسن اومده دنبالم. من میرم، تو تا آخر جلسه بمون. سر تکون دادم و لب زدم باشه. نگاهم کرد و گفت -تلفن رو جواب بدی پیج کرد ها، بگو من تا ۵ موندم فکر نکنه ۴ رفتم. سر تکون دادم و لب زدم – باشه پوفی کشید و با تاسف سر تکون داد. به سمت در رفت و گفت – فعلا… بلند تر گفتم فعلا. هرچند شک داشتم صدام بهش برسه. ساعت دیگه داشت ۶ میشد که پیجر روشن شد.
سریع گفتم – بله!؟ آقای مقدسی گفت -رزا رفته!؟ جواب دادم – بله تا ۵ موند بعد… پرید وسط حرفم و گفت – باشه! لیست تجهیزات رو بیار داخل! نرو تا جلسه تموم شه میخوام صورت جلسه رو واسم تایپ کنی. سریع گفتم چشم و قطع کرد. مجدد به ساعت نگاه کردم. دیر تر برم مترو قلقله میشه… اما چاره ای نبود. لیست قیمت تجهیزات رو برداشتم. شرکت ما وارد کننده تجهیزات پزشکی بود. اما نه تجهیزات روتین، چیزای خاص و با مصرف محدود وارد میکرد و اکثرا شرکت ها برای تجهیزات داخلی دستگاه های بزرگ به ما سفارش میدادن. تقه ای به در زدم و وارد شدم. از دیدن گیلاس ها و بطری شراب روی میز جا خوردم. اما سریع لیست قیمت رو دادم و آقای مقدسی گفت – فنجون هارو جمع کن ببر. لب زدمچشم و زیر نگاه سنگین همه فنجون هارو جمع کردم و از اتاق خارج شدم.
صورت هیچکدوم رو ندیده بودم من فقط دست هاشون رو دیده بودم دست هایی که میان سال به نظر میرسید. چند نفر انگشتر داشتند و یه نفر روی دستش ، بین دوتا انگشت دست چپش انگار چیزی خالکوبی کرده بود! چیزی که برای من قابل خوندن نبود. دیدن خالکوبی روی دست یا انگشتر خاص تو جلسات محرمانه آقای مقدسی عجیب نبود. مخصوصا برای من که چون به چهره ها نگاه نمیکردم بیشتر به دست آدم ها توجه میکردم. اما خالکوبی این قسمت دست رو اولین بار بود که میدیدم. فنجون هارو تو آشپزخونه شستم و برگشتم پشت میز منشی. بوی الکل حالا بیرون اتاق هم حس میشد. این اولین باره تا این وقت شب شرکت موندم و دارم به چشم مشروب خوردن آقای مقدسی رو میبینم. رزا واسم از این کارش گفته بود اما من فکر میکردم برای ترسوندن من داره میگه…
چون ظاهر آقای مقدسی و تاکیدش روی خیلی چیز ها از اون برای همه یه مرد تقریبا معتقد میساخت. ساعت ۷ شب بود. استرس رفتن ولم نمیکرد من دو ساعت تا خوابگاه راه دارم. کاش زودتر جلسه تمام شه. هیچ کس تو شرکت نمونده بود. دو سه نفر دیگه مثل من از طرف بهزیستی معرفی شده بودند و اینجا کار میکردند. آقای مقدسی جز کارفرمایانی بود که ماهارو بدون پشتوانه استخدام میکرد. هرچند حقوق کمتر میداد و بابت استخدام ما معافیت مالیاتی میگرفت. اما این کارش برای من و بچه هایی که واقعا بی کس مونده بودیم و هرگز کسی به فرزندی قبولمون نکرده خیلی نجات بخش بود. بلاخره در اتاق کنفرانس باز شد و مهمان ها رفتند. خودم رو پشت مانیتور بزرگ میز تقریبا مخفی کردم تا با کسی چشم تو چشم نشم. با رفتن نفر آخر آقای مقدسی از داخل اتاق کنفرانس بلند گفت.