دانلود رمان بانوی قصه از الناز پاکپور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1494
خلاصه رمان : وقتی خواهرش زیر بار خیانت و تحقیر جان باخت، همراز عهد بست روزی بچههایش را نجات دهد. حالا آن روز رسیده، اما راه آسانی پیش رویش نیست. در این مسیر، باید از دیوار مردی عبور کند که نه تنها عموی بچههاست، بلکه گذشتهی مبهمی میان او و همراز وجود دارد. او، مردی از جنس منطق و انکار. و او، دختری سرشار از احساس و راستی. در دل این تقابل، جایی میان تنش و تضاد، آرامآرام فهم و دلبستگی شکوفا میشود. قصهای از دلخراشی، تلاش و تولد دوبارهی امید… جایی که عشق، با طعم رهایی و رستگاری، نفس میکشد.
قسمتی از داستان رمان بانوی قصه
به سمت حامی رو فریاد زد و انگار که منی رو که تو تاریکی راهرو کنار حامی ایستاده بودم رو ندید … حامی به سمتم اومد و دستش رو بدون اینکه با کمرم تماس داشته باشه پشتم گذاشت و با این کار به سمت جلو هدایتم کرد و منی که انگار به اون دیده نشدن پناه برده بودم رو زیر حمایت حضور پررنگ خودش گرفت…. حضوری که باعث شد این بار با لبخند و آرامش وارد جمع بشم. تا حالا یه عده آدم حدود ده نفر از دیدن من انقدر تعجب نکرده بودن …. درسته که به خاطر سنشون که تقریبا همگی هم سن و سالهای حامی بودن و البته قیافه های جدی و کلاسیک شون این تعجب رو خیلی به زبون نیاوردن اما جمعی که با دیدن حامی به هم همه افتاده بود با ظاهر شدن من در کنار حامی یهو سکوت کرد و این باعث شد من میون سیلی از سئوالهایی قرار بگیرم که در سته که مطرح نمیشدن اما از توی نگاههای همشون قابل خوندن بودن و توی فضا هم پخش میشدن.
به خصوص نوید با نگاهی که به خانوم لوکسی که گوشه اتاق ایستاده بود و لیوانش توی دستش به لحظه خشک شد … به میزانی سئوال رو هم در ذهن من ایجاد کرد …. من کمی به حامی نزدیک تر شدم … این عمل از نگاه نوید دور نموند چون بلا فاصله با لبخند به مسمنت من برگشت: خیلی خوش اومدید خانوم … من نوید هستم. باهاش دست دادم همراز. خیلی خوش اومدید. این آغازی شد برای سیلی از ابراز خرسندی ها و البته معرفی شدن به ٦ مرد و زنی که توی شرکت بودن. حامی پالتوش رو به دست یکی از مردها داد و بعد روی کاناپه ای که تو مرکز اتاق بود نشست. انگار این کاناپه از اول برای حضورش خالی نگه داشته شده بود. من هم پانچوم رو کمی جمع و جور کردم و با فاصله کنارش نشستم. حامی سرش رو به من نزدیک کرد اینجا شرکت نوید هستش که از دوستان قدیمی منه. با تکون دادن سرم نشون دادم که حرفش رو متوجه شدم.
نوید با دو تا لیوان نوشیدنی بهمون نزدیک شد بفرمایید رفیق پر مشغله من. حامی لیوان رو برداشت. وقتی به سمت من تعارف کردن حامی نگاه نکرد بر میدارم یا نه من اما کلا اهلش نبودم. من نمی خورم مرسی. رویا هم قرار بود بیاد. حامی لیوان رو تو دستش گرفت و به پشت صندلیش تکیه داد: دنبال یه سری از کارای شرکت منه. ازش سوء استفاده میکنی چون خودم می خوام بیارمش تو شرکت خودم. حامی فقط نگاهش کرد و نوید ای بابا باشه غلط کردم. رفتارهای نوید باعث میشد خنده ام بگیره. نوید با دیدن خنده من چشمکی به من زد و به حامی اشاره کرد انگار که میخواست من رو هم قاطی این شیطنت بکنه. حامی نوید اون زیر سیگاری رو بده به من. این حرف با لحن بسیار جدی تر از زمان ورودمون مطرح شد. نور هنوز هم اون لبخند رضایتش رو لبش بود اما پهن تر شده بود. من حرفی برای گفتن با این جمع شاید نداشتم.
این جمعی که همگیشون از من خیلی بزرگتر بودن و البته بحث هاشون راجع به شیمی … دارو و مسائل مالی شرکتشون برای من جالب نبود اما حوصله ام هم سر نمی رفت چون جمعشون با وجود جدی بودن خشک نبود. همگی با مهر حواسشون به من بود و ازم پذیرایی میکردن. هر چند دور حامی رو گرفته بودن و همشون هر سئوال یا مسئله ای رو اول با اون مطرح میکردن و اون بیشتر موارد داشت گوش می کرد و بعضی جاها هم با جملات کوتاهی جوابشون رو میداد اما این میون همون خانوم که از همشون هم زیبا تر و شیک پوش تر بود زیاد به سمت من نگاه نمی کرد و با من هم کلام نمیشد … که گاه با دختر کتاریش چیزی رو مطرح میکرد و زیر زیرکی من رو نگاه میکردن این باعث میشد کمی معذب بشم. خودم رو کمی جمع کردم … حامی سرش رو از سمت دوستاش که کنار دستش بودن با معذرت خواهی به سمت من چرخوند چیزی شده؟