دانلود رمان ببار بارون از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : اجتماعی، هیجانی
تعداد صفحات : 738
خلاصه رمان : داستان از دختری به نام سوگل آغاز میشود. دختری با قلبی پر از مهر و نگاهی که از هزار حرف ناگفته لبریز است. او در جهانی زندگی میکند که حقیقت پشت نقاب دروغها پنهان شده؛ دروغهایی از سوی کسانی که یک روز فکر میکرد عشق و امنیتاند. اما زندگی همیشه آنطور نیست که ما میخواهیم.
در این میان، باران، همان نماد آسمانی، تنها دلگرمی اوست. قطرههایی از آسمان که با خود طهارت میآورند؛ گویی دستان خدا از آسمان پایین آمده تا روح خستهاش را نوازش کند.
سوگل هنوز در آغاز راه است، اما همین ابتدا، زخمی عمیق بر جانش مینشیند. حقیقتی که با چشمان خودش میبیند، دنیایش را زیر و رو میکند. اما او تصمیم گرفته قوی باشد. دیگر نمیخواهد از زندگی عقب بماند. حالا وقت آن است که قد بکشد، بجنگد، و از دل سختیها عبور کند.
قسمتی از داستان رمان ببار بارون
فشار جسمی نه، بلکه من از روح بیمارم. از روح اسیب دیده ام و مجالی برای ترمیم این روح بیمار نیست. نشستم رو تخت. نسترن رفت سمت کمد لباسام تو که باز شدی کلاغ سیاه مگه نگفتم کمی تغییر لازمه تا…. همین خوبه نسترن حالشو ندارم عوض کنم. همونطور که داشت تو کمد مو نگاه میکرد گفت مگه دست خودته؟! ما به قول و قراری با هم گذاشتیم من اون همه فک زدم بیخودی. به مانتوی روشن بیرون آورد و متفکرانه نگاهش کرد رنگش آبی بود تا حالا اون رو نپوشیده بودم کادوی بنیامین بود و تا الان نو و دست نخورده تو کمدم افتاده بود دستمو گرفت و بلندم کرد…. – همین – نسترن بالا بپوشش. چپ چپ نگاهم کرد نکنه میخوای خودم دست به کار شم. به شیطنت چشماش لبخند زدم. ولی چه سرد و بی روح بود این لبخند. من میرم بیرون حواس مامان رو پرت میکنم تو هم برو تو کوچه.
دکمه هامو باز کردم چرا مگه منو ببینه چی میشه. کلامم سرد بود سردتر از همیشه و نسترن این سرمای بی تفاوت رو به خوبی حس کرد. به امروز حوصله ی داد و بیداد کردنشو ندارم سر قضیه ی نگین هنوز عصبانیه از زمین و زمان ایراد میگیره. به خاطر من میگفت… خواهرم نمیخواست قرارم با این غر و لندهای همیشگی خراب بشه ولی الان نه شاید چند ساعته دیگه شاید هم چند روز بعد مهم اینه که هیچ وقت تمومی نداشت. به محض اینکه نشستم تو ماشین سلام کردم جوابمو آروم داد تعجب کردم که مثل همیشه تلاشی برای گرفتن دستم نکرد. فقط کوتاه و همون جواب سلام کلیشه ای. چه خبر! از پنجره بیرونو نگاه کردم…. هیچی. نمی پرسی کجا دارم می برمت. نگاهش کردم طولانی و عمیق ولی نگاهه اون به خیابون بود خیابون شلوغ و پر تردد مثل ذهن آشفته ی من. کجا داریم میریم.
حدسم نمیتونی بزنی. از کجا بدونم که منو داری کجا میبری… این سوال های بی ربط واسه چی بود؟! پس صبر کن تا خودت بفهمی. بنيامين من لبخند زد. سکوت کردم … سکوت کردم تا جایی که ماشین رو گوشه ای از خیابون نگه داشت و بهم گفت پیاده شم. کل مسیر تو ۱ ساعت و نیم طی شد. پیاده شدم و کنارش قدم برداشتم. رو به روی خونه ای بزرگ و ویلایی ایستاد. اینجا کجاست؟! با همون لبخند خونه ی من و تو که قراره بشه خونه ی ما. درو باز کرد و دستشو گذاشت پشتم و به داخل هدایتم کرد. ناخودآگاه نرم کنار کشیدم. مردد بودم برای ورود به خونه ای که بنیامین مالکینش رو جمع بسته بود. ولی هیچ احساس تعلقی نسبت بهش نداشتم. یاد حرفای نسترن افتادم. یاد حرفای خودم. پس چرا تردید میکنم. مگه راهمو مشخص نکرده بودم. از همونجا به راهه باریک و سنگلاخی ویلا نگاهی انداختم.
خوب ببین سوگل این همون مسیری که تو انتخابش کردی همون مسیر تو توی زندگیت همون راهه باریک بین تموم بیراهه های زندگیت خوب نگاه کن مردی که کنارت ایستاده همسر آینده ته. با تردید پس زدم. قدم برداشتم. برای اولین بار قدم به خونه ای گذاشتم که شاید بتونم درش خوشبختی رو پیدا کنم. سرمو زیر انداختم… دسته ی کیفمو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم…. نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم… سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد…. سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اون ها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند زیاد تو دید راس نبود و من هم با دقت متوجه شدم…