دانلود رمان بی رویا از الهه محمدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 2835
خلاصه رمان : تو را، آنگونه که واقعاً بودی، همان لحظه دیدم؛ وقتی دستانم با دستانت پیوند خورده بود… از آن به بعد، هر آنچه دیدم، چیزی جز رؤیا نبود رؤیایی به نام تو!
قسمتی از داستان رمان بی رویا
وارد خانه که شد، موتور را وسط حیاط انداخت و کلاه کاسکت را کنارش. از در آلومینیومی پاگرد داخل رفت، پله ها را گرفت و بالا دوید. چرتش با شنیدن قدم هایی پرشتاب پاره شد. در را باز کرد و توی راهپله ها کله کشید: -طاها! تویی؟ جوابی نشنید. برگشت و چادرش را سر کشید. زانودرد اجازه نمیداد تندتند از پله ها بالا برود. مقابل واحد نیمه امیرطاها که رسید، در باز بود. از همانجا صدایش کرد: -طاها. کجا بودی تا حالا مادر؟ صدای حرصی امیرطاها را شنید؛ -قبرستون. الهی شکر قرآنت خوبه بیای بالا سرم. داخل رفت. تکه های لباس و مجله، خوراکی و میوه های نیمه و پلاسیده، پوست تخمه، ظروف نیمه پُر و بوافتاده، روی مبل و میزها چشمش را زد. دستی مقابل بینیاش تکاند و بوی نا را پس زد. در حال سر تکان دادن، به اتاق خواب رسید و کله کشید. دو لنگه ی در کمد دیواری باز بود و کیفی سیاه وسط تخت.
امیرطاها بینشان نشسته و دورش هم پُر بود از کاغذ. اما هنوز داشت مانند مرغی که زیر پایش را چال میکند، زیر و رویشان میکرد. تند و سرگردان: -چیکار میکنی؟ دنبال چی میگردی؟ نگاهی به مادرش انداخت: -سلام! شناسنامه. سند ازدواج. نیست بیصاحبا. -سلام مامانجان. ساعت ۱شب قباله و شناسنامه میخوای چیکار؟ -برم اون یاغی رو دربیارم از بازداشتگاه. روی دست خودش زد: -کی؟ شیدا رو؟ -آره. -کجا بوده مگه؟ تو کجا دیدیش؟ زنگ زده بهت؟ -سرکار بودم خاله زنگ زد بهم گفت دیر کرده برو دنبالش. تا اینجوری گفت، فهمیدم کدوم گوریه. -نکنه باز رفته تو عروسیای قاطی پاتی. -آره. -معصومه گفت رفته یا خودت دیدی؟ شاید اشتباه کرده. سرش را بالا انداخت: -مقر نمیاومد که. حساب میبره ازش. آدرس گرفتم رفتم دنبالش. تا برسم گشت ریخته بود تو عروسی. مارمولک زرنگی کرد در رفت، اما گرفتنش.
دستش را برای امیرطاها تکاند: -حالا چرا اینقد جوش میزنی. بار اولش نیست که. میری درش میاری. -تعهدنامه اش پر شده مامان. اون دفعه گفتن تکرار شه باید بره دادگاه. ولش نکنن چی؟ -کاریش ندارن. فوقش جریمه اش میکنن. سندم وردار نگهش ندارن اون تو. -سند قبر بابامو وردارم. دستش را برای امیرطاها پرت کرد و سمت در عقبگرد کرد: -خوبه توام. میرم دربیارم سندو. اومدی پایین بیا بگیر. مادرش زیاد دور نشده بود که بلند صدایش کرد: -نمیدونی مدارک ما کجاست مامان؟ چیزی نگذشت که مادرش را دوباره دید: -مدارک توئه. دست من چیکار داره مادر؟ -همیشه تو همین کیف بود. نیست. -چی بگم مادر! -دست شیدا ندیدی جایی ببره؟ نگاهش سرگردان ماند توی چشمان امیرطاها. حرف تا پشت لب هایش آمد، اما خوردش: -نه والا. مکث زن باعث شد شک کند: -چیزی میدونی مامان؟ -چی مثلا؟ -یه کاری کرده شما میدونی به من نمیگی.
-معصومه بهت نگفت؟ کنار چشمانش چین افتاد بس که جمعش کرد: -چیو؟ جای جواب دادن به سوال امیرطاها، گفت: -فک کنم خودش مدارکتونو ورداشته برده. -واسه چی؟ -از من نپرس. برو بیارش ببین چیکار کرده. -مدارکم نیست. چی ببرم بکنم تو چشم رئیس کلانتری؟ -شناسنامه ات که هست. وردار برو. -شناسنامه شیدا نیست. -برو از معصوم بگیر. اونجاست حتما. جلو آمد و مقابل مادرش ایستاد. بُراق شد توی نگاهش: -چی شده مامان؟ چیکار کرده داری قایم میکنی؟ -برو از مادرش بپرس. یقه من همینجوریشم واسه شیدا پشت و رو هست. -نکنه سندا رو برده شکایت کنه؟ زن جوابی نداد. فهمید درست حدس زده که مادرش سکوت کرده است. صورتش گر گرفت و رگ گردنش بالا زد. پرشتاب از در بیرون زد. از پشت لباسش را گرفت و نگهش داشت: -نری نصفه شبی اونا رو زابراه کنی. این دختر به هیچکس جواب پس نمیده.