دانلود رمان چشم هایش از پریسا ابراهیمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، خیانتی
تعداد صفحات : 202
خلاصه رمان : “ت” یعنی تارا… دختری سرد اما تشنهی عشق، زخمی از گذشته، در جستجوی درمان. همهچیز با شبی آغاز شد… شبی پر از حسادت، اشتباه، و تاوان. خواهری در دل کینه، دو مرد با دو طبع متفاوت: یکی، سرد چون برگهای پاییزی؛
دیگری، سوزان چون آفتاب مرداد. اما سرنوشت چه خوابی برای این چهار نفر دیده؟ چه چیزی در انتظارشان است؟
قسمتی از داستان رمان چشم هایش
دستشو گرفتمو کشیدمش سمت میز اوینا. +سامیارمعرفی میکنم دوست عزیزم اوینا، اوینا جان سامیار ازبچه های دانشگاه…. باهم دست دادن و نشستیم… اوینا تامیدید حواس سامیار نیست هی چشمو ابرو میرفت ک به هم میاید منم ریز میخندیدمو زبون درازی میکردم….. همه وسط بودن و داشتن میرقصیدن اهنگ قطع شد و یه اهنگ تانگو گذاشتن!!! تهه دلم واس باراخری که دوتایی با ادرین تانگو رقصیدیم لرزید، باتمام حسرت به کسایی که داشتن 2تایی میرفتن وسط نگاه کردم قصه قشنگیه… اوینا:استادش کنارت نشسته! جدی؟ همون لحظه باصدای آدرین باتعجب برگشتمو برگشتمو نگاش کردم که دستشو اورده بود جلو. آدرین: برقصیم؟ زل زدم توچشماش؛ چقدر این بشر گستاخه،چقدر؟؟؟؟
همون موقع صدای فرشته ی نجاتم اومد. دیر اقدام کردی داداش، من قبل از شما به این بانو پیشنهاد دادم و پاشدو بایه ژست فوق العاده دستشو اوردجلو…. قند تو دلم با این حرکتش اب شد، واقعا خوشم اومد انقد قشنگ ضایعش کرد!!! دستشو گرفتمو رفتم وسط….. باهم خیلی خوب میرقصیدیم تانگو رقصه عشاقه، یعنی میشه رقص منو سامیار هم بشه؟؟؟ بعد از رقص نشستیم سره میز… اوینا:چه هماهنگیی!!! چنبار تا حالا رقصیدید باهم؟ زیرلب بهش گفتم +هیس،خفه شو واس گوشیم یه پیام ازطرف اوینا اومد! مشکوک نگاش کردم… پیامو بازکردم! اوینا: تارا،طهورا و آدرین دعواکردن، آدرین وقتی دید با سامیار رفتی لیوانو زد شکوند، طهورام اعتراض کرد! آدرین خیلی وحشیانه بردش سمت خونه….میترسم بلایی سربچه ی طهورا بیاد!!!!!
به اوینانگاه کردم تهه دلم خالی شد…به هرحال خواهرزادم بود. ازجام پاشدم. سامیار: کجا یه لبخندکوچولو زدمو گفتم : +میام و منتظر نموندم لب از لب باز کنه… رفتم سمت خونه باترس در رو باز کردم صدای دادو فریادشون میومد…. طهورا: قراره ما این نبود نباید بهش نزدیک شی،حق نداری فهمیدی حق نداری! تو شوهره منی. آدرین: دوستت ندارم میفهمی دوستت ندارم. طهورا: خفه شو،خفه شو. آدرین: اره دوستت ندارم و حالمم از نقشه های گندت بهم میخوره!!! طهورا:اونشب بذرعشق تو تو بدنم کاشته شد. آدرین:عشق؟ تو وارد زندگیم شدی!!! خدالعنتت کنه! نفسم قطع شد دیگ هیچی نشنیدم رو زانوهام افتادم زمین ….به سلفه افتاده بودم …چشمام سیاهی رفت، فقط دوتاچشم دیدم که یک زمانی زندگیم بود اما الان دیگ…
باخواهری که …..وای خدایا چرامن؟ چشمام بسته شدو سکوت مطلق…. سکوتی با ناگفته های بسیار…. به زور ازسرجام پاشدم ….من چرارو سنگا خوابیدم ؟اصن اینجا کجاست یک جا مثله دره بود…سرتاسر کوه و افتاب و بادی که گرماش به صورتم شلاق میزد!!!!! هیچی یادم نبود… بی انگیزه راه میرفتم ….رسیدم به یک پرتگاه! ارتفاعش زیاد نبود اما ….ترسیدم یک قدم عقب رفتم! توپرتگاه سامیار و آدرین تو خون خودشون غرق شده بودن!!!! داد زدم سامیار! باگریه ادرینو صداکردم. صدام کرد،برگشتم ببینم کیه! فریدبود ….چاقودستش بود، صداش کردم: +فرید!؟ خندید چاقوروگرفت سمتم فرید:بگیر … چی؟ فرید:اتفاقای بدی میفته! منتظرباش و چاقو رو به قلبش نزدیک کردو بردب الاو محکم فشار داد به قلبش ….