دانلود رمان اگلاف از ملیکا میکائیلی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 691
خلاصه رمان : کهزاد فخار رو همه میشناسن؛ همون پسر خوشزبونی که یه چشمک بزنه، نصف مهمونی رو تحتتاثیر قرار میده. پارتی براش حکم زمین بازی رو داره و مخزدن براش مث نفس کشیدنه. یه شب، با زور و گیر سهپای رفقاش، کشیده میشه به یه دورهمی که حتی نمیدونه خونهی کیه. و خب… مثل همیشه کار خودشو میکنه. یه دختر رو تور میکنه ولی صبح… صبح دیگه اونکهزادِ مطمئن نیست، چون میفهمه اون دختر یک سروانه و…
قسمتی از داستان رمان اگلاف
سپهر صابری کنار دستش ایستاده بود، یه لبخند محو گوشه ی لبش، انگار نمیخواست جو سنگین بشه اما پشت سرش نشاط شادمهر بود که سرک کشیده بود و مثل همیشه کنجکاوی از چشماش میبارید. مینا حسینی هم کنار در ایستاده بود، قیافهش همونقدر مغرور و نچسب که همیشه بود. نشاط با همون شیطنت همیشگیش گفت. _خوشحالم که حالت خوبه رعیس …توی اداره بهت لقب سوپرمن و دادیم خخ. در جواب نشاط فقط لبخند زدمو چیزی نگفتم ولی معلوم بود کهزار متوجه تنش فضا شده. دستم هنوز توی دستش بود، حس میکردم چقدر سفت نگهم داشته، انگار خودش هم ناخودآگاه نگران بود. سکوت سنگینی بینمون بود که شهریار بلاخره زبون باز کرد، همون لحن همیشگی ،خشک و بدون هیچ حسی
اگه وقتی بهت گفتم از ساختمون تیمارستان بزنی بیرون گوش میدادی الان با این وضعیت نمی افتادی رو تخت بیمارستان. نفس عمیقی کشیدم دقیقا همون چیزی که ازش توقع داشتم بشنوم و گفت ولی لااقل نباید بین جمع حرف بارم میکرد …درد شونه مو نادیده گرفتم اما قبل از اینکه چیزی بگم، کهزاد محکمتر از قبل کنارم ایستاد. _فکر نمیکنی الان وقت این حرفا نیست جناب سروان؟! شهریار یه نگاه به کهزاد انداخت ،پوزخند محوی زد. _وقت همیشه هست، جناب عاشق پیشه. حس کردم کهزاد داره خودش رو کنترل میکنه که یه چیزی بارش نکنه . سپهر سریع مداخله کرد و با لحنی آروم اما قاطع گفت: _کافیه دیگه .الان وقت بحث نیست، شانا هنوز حالش خوب نشده. به سختی لبخند زدم از این کارش ممنون بودم
چون اصلا حال دیدن دعوا کردن این دونفر و دیگه نداشتم اصلا ولی ذهنم هنوز توی اون آشوب لعنتی بود. نگاهمو ازشون گرفتم و به سرهنگ دوختم. هنوز نفس هام عمیق بود اما نتونستم صبر کنم. _انفجار …کار کی بود؟! سرهنگ طارقی یه نگاه بهم انداخت و بعد مکث یک دقیقه ایی گفت. _باید بدونی که یه نفر از تیم ما با پای خودش سر از باند فخار درآورده بود …آرش. تمام بدنم یخ کرد. یه لحظه حس کردم تمام دردایی که داشتم ،محو شدن و فقط یه جمله توی سرم تکرار شد. _چی؟! سرهنگ کمی جلوتر اومد با همون اقتدار همیشگیش ،ولی این بار توی نگاهش یه جور همدردی هم بود. _آرش به دستور من و با کمک فرشاد وارد باند کروکودیل شد. صداش محکم و شمرده بود ،طوری که انگار نمیخواست
هیچ نکته ای جا بمونه . _میخواست اطلاعات جمع کنه و مدارکی رو که خواهر فرشاد قبل از مرگش مخفی کرده بود پیدا کنه. پس به خاطر همین بود که. _و …مدارک؟! _پیداشون کرد. سرهنگ مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد : _توی اتاق خواهر فرشاد ،زیر کاشی هایی که کمد لباس روش قرار داشت. چشم هام رو روی هم فشردم. انقدر ساده ،انقدر نزدیک ولی به همون اندازه دور از دسترس… _اما رادان راسخی …سرهنگ لحظه ای سکوت کرد ،انگار که خودش هم از چیزی که میخواست بگه متنفر بود. _میدونم که میدونی اما برای راحت شدن خیالت دوباره میگم …به درک واصل شد. نفسمو تند بیرون دادم ، دست مشت شده ام آزاد شد. _و فرشاد؟! صدام میلرزید، ولی باید میپرسیدم. باید جواب میگرفتم. سرهنگ یه تای ابروش رو انداخت بالا.