دانلود رمان گناهکار از فرشته تات شهدوست کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 1762
خلاصه رمان : زندگیمو با دستای خودم به سیاهی کشوندم، آغشته به نفرت و تاریکی. همهاش بهخاطر همون دردی که مدام ازش حرف میزد، همون عذابی که بهونهی بازیهاش بود. اونقدر واژهی “گناهکار” رو توی سرم تکرار کردم که شد هویت من… شعارش دوری از گناه بود، ولی عملش؟ بازی در سایهها… یه آدم از جنس ظلمت، با پوستهای شفاف که بالاخره ترک خورد و فرو ریخت. و وقتی شکست، چهرهی واقعیش، با همهی پلیدی و زشتی، هویدا شد… و من با چشم خودم دیدم. دیدم عمق تباهی آدمهایی که همیشه ادعای پاکی داشتن. و از همونجا بود که نفرت، آرومآروم، پادشاه قلب سنگیم شد. منم… آرشام. با اسمی که بوی گناه میده و رسمی که از تباهی متولد شده.
قسمتی از داستان رمان گناهکار
من آرشام کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم باری تنها خود می دانم و خدایم من چه هستم. به راستی من کیستم خدایا! بنده ی خاطی تو؟ من آرشام کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته من گناهکارم از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم. چه کسی میتواند به من کمک کند. خودم … خدا؟! بنده ش… اما من نیز تهی خواهم ماند. از همه چیز و هیچ چیز می خواهم آیا می خواهم پاک شوم. نباشم مملو از گناه خالی شوم؟ نمی دانم سرگردانم خود نمی دانم خواهم نمی دانم سرانجامم چه می شود. دلها شکسته م. دیدگان را به اشک نشانده ماه و ناله های زیادی پشت سرم است. ولی من به آنها بهایی نمی دهم بی توجه میگذرم و به گناهم ادامه می دهم.
من آرشام هستم کسی که میتواند به راحتی گناه کند دل مردم را بشکند ولی نگذارد ذره ای از غرورش کم و کمرنگ تر شود. من می توانم چون میخواهم چه چیز میتواند من را منصرف کند؟ در این راهی که قدم گذاشتم چه چیز میتواند مرا منع از گناه کند؟! در این دنیایی که تاریکی نیمی از وجودش است. دنیایی که به چشم من روشنایی ندارد چون تمامش سیاهی بست آیا آدمی هست که به دلم روشنایی بخشد. به راستی او کیست … خود نمی دانم اصلا چنین کسی وجود دارد. من بودم. بین همه ی این ادمها بودم با آنها زندگی کردم با گریه ها و ناله هایشان اشنام با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی ست. خود دیده م که وقتی پای بر دنیای لطیفشان میگذارم چه میشود. چون نسیمی بر پیکره ی آنها می وزم
ولی در اخر چون طوفانی سهمگین وجودشان را ویران می کنم و می گریزم. ایا ترسی دارم. وجدانم خفته اری خود چنین خواستم وجدان خفته م را چنین دوست دارم از بیداری آن هراسی ندارم چون خود میتوانم جلوی آن بایستم… چه چیز میتواند جلوی من بایسند چه نیرویی میتواند با غرور و تکبر من مبارزه کند؟ عشق چیست؟ قبولش ندارم چون نیست چون عشق پوچ است. من عشق را نمی شناسم چون نمی خواهم که بشناسم از عشق بیزارم از آن میگریزم و به آن تن نمی دهم. اما همه چیز دست ما نیست گاهی زندگی آن طور که ما میخواهیم پیش نمی رود. برگ به برگ تقدیر بی وقفه ورق می خورد بی انکه از خود بپرسد به کجا چنین شتابان؟! زندگی من ارشام به کجا رسید؟! اصلا قصه ی زندگی آرشام از کجا شروع شد؟!
چرا چنین مسیری را انتخاب کرد؟ با اخم غلیظی نگاهش کردم گریه میکرد برام مهم نبود ای کاش خفه میشد. صداش رو اعصابم بود. رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم هستی برو پایین دیگه حتی نمی خوام به لحظه تحملت با گریه داد زد نمی خوام آرشام کاری کنی؟ تو که میدونی عاشقتم. چرا با من همچین معامله ای کردی؟ چرا؟ از صدای شیون و جیغ هایی که میکشید کنترلم رو از دست دادم . سریع از ماشین پیاده شدم. به طرفش رفتم درو باز کردم بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون. همیشه یا همینجا کارتو یکسره میکنم یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی پرنده پر نمی زد. جیغ کشید دیگه میخوای باهام چکار کنی؟ من عوضیم یا تو؟ به روز سیاه نشوندیم. با احساساتم بازی کردی دیگه چی دارم که میخوای ازم بگیری؟