دانلود رمان تاوانی که حقم نبود از صفورا یارمرادی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 326
خلاصه رمان : شوکا دختری بود که خیال میکرد مرد زندگیشو پیدا کرده؛ همون کسی که توی رویاهاش تصور میکرد. غافل از اینکه مرد واقعی زندگیش، از سالها پیش نزدیکش بود، اما نادیدهاش گرفت و پسش زد. اشتباه بزرگش این بود که دل به کسی داد که عشقش فقط یه نقاب بود؛ نقابی که پشتش یه دام بزرگ برای شوکا پهن شده بود.
قسمتی از داستان رمان تاوانی که حقم نبود
لبخندی زدم و براش نوشتم : _خب ما امروز تو دانشگاه همو دیدیم دیگه. _دلم حالیشه مگه؟ زود به زود برات تنگ میشه اموجی خنده و قلب فرستادم براش گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، شروین بود. تک خنده ای کردم و جواب دادم: _جانم _جانت بی بلا عزیزکم بگو ببینم چیکار داشتی که نبودی؟ حواسم نبود و بی هوا گفتم: _نگفته بودم؟ شاها و زنمو اومده بودن خاستگ … چشمام گرد شد و حرفمو قطع کردم.. مشکوک پرسید: _خب؟ چرا حرفتو قطع کردی؟؟؟ لبمو گزیدم .. _بگو شوکا هوفی کشیدم. _خب اومده بودن خاستگاری .. اما نگران نباش.. جواب رد دادم حس کردم خیالش راحت شد و با صدای آروم گفت: _خب خوب .. کلافه گفتم: _شروین بخدا دیگه خسته شدم .. همین چند دقیقه پیشم با بابا دعوا کردم.
همش تو گوشم میخونن شوکا و شاها باید باهم ازدواج کنن .. کی میخوای پاپیش بذاری؟ توروخدا زودتر بیا منو نجات بده. با ناراحتی گفت: _ببخشید واقعا .. فقط یکم دیگه صبر کن چشمامو رو هم فشردم و دیگه چیزی نگفتم بعد از یکم حرف زدن گوشیو قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. ترم اول بود که با شروین آشنا شدم پسر سر سنگینی بود و به هیچکی نگاه نمیکرد، وسطای ترم بهم درخواست دوستی داد اما رد کردم. بعد از دو ترم با اصرارای زیادی که کرد راضی شدم باهاش قرار بذارم قشنگ یادمه رفتیم کافه همونجا بود که حس کردم ازش خوشم اومد، سر سنگین و جلتنمن همونی که همیشه میخواستم .. قبول کردم رل بزنیم .. چند ماه دوست بودیم که احساس کردم عاشقش شدم ..
هر لحظه و هر ثانیه به فکرش بودم .. ولی یه نگرانی بزرگی داشتم .. اینکه مامان و بابام بزور منو به شاها بدن .. بلاخره طاقت نیاوردم و قضیه رو به شروین گفتم. بهش گفتم که اگه واقعا میخوای باهم باشیم بیاد خواستگاریم .. اما نمیدونم چرا احساس میکنم میپیچونه .. هر بار میگه یکم دیگه صبر کن. گاهی به سرم میزنه برم همه چیزو راجب شروین به مامان بابا بگم .. اما از واکنششون میترسم و بیخیال میشم .. افکارمو پس زدم و چشمامو روهم فشردم .. امروز روز سختی داشتم طولی نکشید که به خواب فرو رفتم. شاها: داشتم رو پرونده کار میکردم ..یه هفته ای از روز خواستگاری گذشته بود و من هنوزم مثل روز اول عصبی بودم .. خودمو مشغول پرونده ها میکردم تا یادم نیوفته .. سرم تو پرونده بود که گوشیم زنگ خورد ..
سرهنگ بود .. سریع تماسو وصل کردم _بفرماید سرهنگ _شاها زودتر خودتو برسون کار فوری دارم بی هیچ حرفی باشه ای گفتم و از جام بلند شدم .. سوار ماشین شدم و به راه افتادم .. حدود نیم ساعت بعد رسیدم. دری زدم و بعد از شنیدن بفرمایدش وارد شدم .. خواستم احترام نظامی برم که با دستش بهم فهموند که لازم نیست نشستم روی صندلی جلوی میزش .. دستاشو تو هم گره کرد و گفت : _خب یه راست میرم سر اصل مطلب. سرمو تکون دادم و منتظر حرفش موندم. دیروز یه پرونده ای دستم رسید که چند سال پیش بسته شده بود ..اما به تازگی بازم شواهدی پیدا شده که ترجیح دادیم دوباره پیگیری کنیمش در ظاهر سادس اما خیلی پیچیده تر از این حرفاس ..