دانلود رمان عروس استاد از ترنم کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال، استاد دانشجویی
تعداد صفحات : 679
خلاصه رمان : داستان دربارهی دختری است که پدرش او را به خاطر پول مجبور به ازدواج با مردی میکند. اما در شب عروسی، او تصمیم میگیرد فرار کند. درست در لحظهی گریز، سرنوشت او را با استاد دانشگاهش روبهرو میکند، و این دیدار، مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد…
قسمتی از داستان رمان عروس استاد
نگاهی به گوشیش انداخت و بی اهمیت سر جاش گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن شدم. داشت گریه م می گرفت از اون بیشتر عصبانی بودم. بهش زل زده بودم که متوجه شدم آرمین داخل اومد. همه به احترامش بلند شدن… می دونستم با اطمینان بگم چشم هاشو به زور باز نگه داشته. نه اینکه خوابش بیاد،اما انگار از سردرد رو به مرگ بود… بهتر بره بمیره خودخواه عوضی… اصلا حال کردم اون دختره ولت کرده و با یکی دیگه ازدواج کرد. امیدوارم که از درد عشق بمیری برعکس همیشه نه حضور غیاب کرد نه به کسی گیر داد. مشغول تدریس شد اما معلوم بود حالش خوش نیست… نیمه های درس هم نتونست ادامه بده، روی صندلیش نشست و سرش و بین دستاش گرفت. مثل همیشه دخترای آویزون
و بدبخت یکی یکی مشغول خودشیرینی شدن. اول از همه فریده بود که با عشوه گفت _خدا مرگم بده استاد چی شدین یهو؟ نتونستم جلوی دهنمو بگیرم و گفتم _سر درده اما اگه تو ادامه بدی حالت تهوع هم به احساسش اضافه میشه. یکی از پسرا با طعنه گفت: _شما از کجا می دونید ایشون سردردن؟ یکی مثل وز وز مگس. خواستم جوابشو بدم که صدای خش دار آرمین بلند شد: _کلاس کنسله می تونید تشریف ببرید. نگاه عصبانیم رو به آرمین دوختم و زیر لب گفتم _ایشالا سرت از درد بترکه و بمیری. بلند شدم و وسایلم و جمع کردم، همون لحظه به موبایلم اس اومد. بازش کردم، از طرف آرمین بود که نوشته بود: _با تاخیر بیا اتاقم. پوزخندی زدم و توی دلم گفتم _به همین خیال باش لابد می خواست باز منو با یکی دیگه اشتباه بگیره،
نامردم اگه من توی این دانشگاه رسواش نکنم و به همه نشون ندم. کولم و روی دوشم انداختم و از کلاس بیرون رفتم، تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتم برای همین رفتم سلف و برای خودم چایی گرفتم و با آرامش خوردم. هر چند در ظاهر آروم بودم وگرنه داشتم از حرص خفه می شدم. نیمه های چایم بود که تلفنم زنگ خورد،با دیدن اسمش اخمام در هم رفت و ریجکت کردم که بلافاصله دوباره زنگ زد. تماس و وصل کردم و با تندی گفتم _چیه؟ با شنیدن صداش شک کردم که خودشه یا نه. _کجایی هانا؟ با دودلی گفتم _تویی؟این چه صداییه؟ _هیچی نپرس برو از رمضون یه مسکن بگیر با آب بیار تو اتاق من،دیر نکنی! حرفش و زد و تماس و قطع کرد .. میخواستم نرم تا تلف بشه اما دلم نیومد صداش خیلی بد میومد
و معلوم بود که درد زیادی داره. از جا پریدم و به آبدار خونه رفتم یه بسته قرص و یه لیوان آب گرفتم و با عجله به سمت اتاقش رفتم. خداروشکر که آرمین اتاق مجزا داشت وگرنه مثل بقیه اساتید توی یه اتاق بود و من الان باید زیر نگاه سنگین همشون می بودم. خودش رو روی مبل رها کرده بود و با دستش چشم هاش و پوشونده بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم، دستم و روی آرنج دستش گذاشتم و گفتم _بیا این قرص و بخور. به زحمت دستش و باز کرد، انگار نور چشماش و اذیت می کرد که پلک هاش به سختی باز بود، قرص رو از بسته در آوردم و با آب به خوردش دادم. بلند شدم و پرده رو کشیدم و گفتم _وقتی تا خرخره می خوری فکر اینجاشم باش! با اینکه داشت به رحمت الهی می رفت اما زبونش همچنان تند و تیز بود.