دانلود رمان یک فروردین از هلیا عسگری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی
تعداد صفحات : 1398
خلاصه رمان : سیاوش، مردی سی و چند ساله و بزرگ شدهی بهزیستی،پلیسی معلق شده از کار و بوکسوری که بعد از سالها تمرین و مدالهای رنگارنگ برای گذران زندگی مجبور به شرکت در مسابقات زیرزمینیست؛در مقابل دخترکی ترانه نام قرار میگیره که در ظاهر هزار تفاوت باهم دارند و در باطن هزاران شباهت…
قسمتی از داستان رمان یک فروردین
در باز شد و نگاه من ثابت شد روی دختری جوان. چشم هام کمی به خاطر خوردن ضربه تار میدید. بیشتر دقت کردم. از پایین به بالا، اول آلاستار های سفید رنگی رو دیدم، بعد مچ پای ظریفی که پابندهای بافت اون ها رو بیشتر نمایش میداد. شلوار جین آبی خوشرنگ. مانتوی مشکی و شال آبی. چشمهام صورتش رو تار میدید اما بینیام بوی عطر خنکش رو حس می کرد. این بود اون خَیر معروف؟ – سلام» صداش لطیف بود. نرم هم بود. تک سرفه ای کردم و سری تکون دادم و رستمی که انگار از من متعجب تر بود جواب داد. – سلام عزیزم خوش اومدی» – ممنون. میتونم بشینم؟» – بله حتما… شما…» حرفش رو قطع کرد. – افخم هستم. ترانه افخم. با شما جلسه دارم دیگه درسته؟»
از تعجب لب هام رو بهم فشردم. این همون بود؟ رستمی با خوشرویی دستش رو به سمت مبل روبهروی من دراز کرد. – بله عزیزم. خوش اومدی. بشین» لبخند دوستانه ای به من زد و نشست. انگار نه انگار به صورت ترکیده ای لبخند می زد. انگار این همه کبودی و زخم رو نمیدید. نفس بیرون دادم. با ورودش یک جور انرژی خاصی دورم رو احاطه کرده بود. – دیر که نرسیدم؟» نگاهی به ساعت انداختم، عقربه تازه خودش رو به زور روی ۴:۰۱دقیقه کشید. رستمی جواب داد. – نه عزیزم… لطف کردی تشریف آوردی من نرگس رستمی هستم، مدیر موسسه، ایشون هم آقای فرهمند » کیفش رو روی مبل کنار گذاشت. – خیلی خوشبختم…» سری تکون دادم در جواب و رستمی لبخند زد.
– خب من در خدمتم…» – اول از همه ممنون که دعوت مارو پذیرفتی عزیزم و شرمنده که نتونستم خودم باهاتون تماس بگیرم و دعوتتون کنم» – خواهش میکنم، وظیفه اس ایشالله که بتونم مفید باشم…» سکوت شد. تعجب رستمی از حضور این دختر جوان باعث شده بود تمام سناریویی که برای دیدن این خَیر چیده بود خراب بشه. دختر نگاهی به صورت هر دوی ما انداخت و لبخندی زد. – خب.. میدونم شاید انتظار دیدن من رو نداشتین و احتمالا الان یه کم گیج شدین. اول از همه من میخوام بدونم معرف شما کی بوده و از من و کارم تا چه اندازهای اطلاعات دارید؟» ابروم می سوخت. زیر چشمم ذوق ذوق می کرد. عطر لطیف و خنکاش چسبیده بود ته بینیام.