دانلود رمان یهویی پسندیدمت از محدثه پاشایی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، هیجانی
تعداد صفحات : 424
خلاصه رمان : داستان درباره نفس، دختری سرزنده، لجباز و یکدنده است که در دانشگاه با همکلاسیاش، رادین، همیشه در حال مشاجره و کلکل است. آنها مدام سعی میکنند یکدیگر را آزار دهند و رقابتی پنهان دارند. اما به مرور زمان، رویدادی رخ میدهد که باعث میشود رابطه پر از تنش و لجاجتشان به مسیری غیرمنتظره و متفاوت کشیده شود…
قسمتی از داستان رمان یهویی پسندیدمت
داداشم یه چیزیش شده شما میگید نه اینم اینها بیخیال شونه ای انداختم و به بیرون خیره شدم. من:پوریا یکم گاز بده دیگه اگه با لاک پشت مسابقه میدادیم لاک پشت برنده شده بود پوریا:عجله داری؟! من:نه پس باید یه لباس قشنگ پیدا کنم یا نه؟! پوریا:پیدا میکنی عجله نکن پوفی کشیدم و به جلو نگاه کردم خلاصه یه ۱۰مین گذشت که رسیدیم همگی پیدا شدیم و به طرف بازار رفتیم. من:همتا سوگل اون لباس خوب نیست؟! همتا و سوگل:چرا عالیه برو پروش کن. من:ای به چشم پوریا:از من نظر نخوای من هویجم دیگه من:شاید نمیدونم با خنده وارد مغازه شدیم و همگی یکی یکی سلام گفتیم صاحب مغازه یه مرد هیز ایش نگم براتون با چشاش مارو میخورد ها بعد اینکه سایزم رو گفتم پسره لباسه رو اورد خیلی خوشگل بود
انگاری ست بودن شلوارش دمپا بود یه شومیز خیلی خوشگلی هم داشت اینو هم بگم که رنگ حالت شیریشو برداشتم تا برم پروش کنم. شبیه اون کسایی شده بودم که روی سرشون شاخ در اورده بودن آخه خیلی بهم میومد یه بوس برای خودم فرستادم و پوریا و دخترا رو صدا زدم ناگفته نماند که کلی تعریف و تمجید کردن همینطور که داشتم لباسمو عوض میکردم صدای داد و بیداد اومد زود زود لباس هامو پوشیدم و زدم بیرون بله پوریا و اون پسره هیز دست به یقه هم شده بودن و سوگل هم هی میگفت آقا پوریا ولش کنید این وسط. متعجب به همشون نگاه میکردم و همتا هم هی دست پوریا رو میکشید و هی ولش کن میگفت با عجله رفتم جلو و با صدای بلند که فکر کردم گوشای خودمم کر شد گفتم من:اینجا چه خبره؟!
همگی برگشتن و به من نگاه کردن وقتی اون پسره هیز دید پوریا به من نگاه میکنه و خبری از جنگ و دعوا نیست از زیر دستش فرار کرد و پشت ویترینش رفت نگاه نگاه انگار مرد نیست چطوری پشت ویترین ها سنگر گرفته خلاصه یه اخم غلیظ کردم و به طرفشون رفتم. من:چتونه شماها مثل موش گربه به جون هم افتادید؟! پوریا:زود باش لباسو بزار سرجاش بریم من:کجا؟! پوریا:خونه پسر شجاع من:پوریا من اون لباس رو میخام پوریا:همین که گفتم من:پوریا جون من پوریا:بیرون منتظرتونم زودی لباس رو روی میز گذاشتم و کارت پوریا هم روی میز گذاشتم. پسره:رفت؟! من:شما که میترسید چرا دعوا میکنید؟! پسره:آبجی من فقط به این خانمه شماره دادم که این آقا مثل گربه وحشی به جونم افتاد و من نمیدونستم
زن این آقاست با تعجب به دست پسره که سوگل رو نشون میداد نگاه کردم. من:چی گفت زنشه؟! پسره:بله مگه زنشون نیستن؟! بخاطره اینکه پوریا رو خیط نکنم اره گفتم پسره:اینو برمیدارید؟! من:بله. پسره لباس رو داخل نایلکس گذاشت و کارت رو برداشت و رمزشو پرسید وقتی رمزشو گفتم پولشو کشید و همگی ازمغازه بیرون زدیم. همینطور که نزدیک پوریا میشدیم از سوگل پرسیدم من:واقعا پوریا اینجوری گفت؟! سوگل:اره. بعد خجالت زده سرشو پایین انداخت من:هی میمون نکنه قراره زن داداشم شی مشت کوچیکی به پهلوم زد و من و همتا قهقهه زدیم پیش پوریا رفتیم و بازم دست جعمی به طرف مغازه ها رفتیم. من:غیرتی شدی؟! پوریا:نفس بسه اعصاب ندارم من:ایش به طرف کفش فروشی رفتیم …