دانلود رمان یلدا از مرتضی مودب پور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، غمگین
تعداد صفحات : 521
خلاصه رمان : رمان، قصهی رفاقتی دیرینه میان سیاوش و نیماست؛ دو پسری که دنیایشان را بیدریغ با هم قسمت کردهاند. اما سرنوشت، آرامآرام آنها را به دو مسیر عاشقانهی متفاوت میکشاند: سیاوش دل به دختر همسایهی نیما میبازد، در حالی که نیما چشم به راه سیما، خواهر سیاوش، میماند. در دل این روایت عاشقانه، دختری مرموز ظاهر میشود؛ دختری که در سایهی بیماری ایدز، قصهی تلخ زندگیاش را واگو میکند. او بیآنکه بخواهد، هر که را به او نزدیک شود، به سرنوشت دردناکی دچار میکند و روایت خود را همچون رازی سنگین در دل داستان میتند…
قسمتی از داستان رمان یلدا
نیما همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زری بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی، بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حری بخدا! دانشمندا و دکترای خارجی تشنه ی این جور خبران. تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید یه لحظه بعد همه ساکت شدن! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم میخندید، گفت «یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزی که اینجا نوشته شده. نیما ِا … بابا مخودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟ دوباره همه زدن زیر خنده. یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بؽلم داشتؾ از بس خندید» چوب از زیر بیلش در رفت. نیما یک نگاهی بهش کرد و گفت «برادر من، جای خندیدن، بلند شو هر چه زودتر از اینجا فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام کردن شمام سقط جنین داشتی ها»
دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت «آقا خواهشمی کنم سر و صدا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت: خانم معذرت می خوام. حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر رو همین الآن ختنه ش کنن که وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه مریضمی میشه می افته سرمون. اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه فیلم کمدی نشون می دن و همه جمع شدن و دارن می خندن! دیگه مسئول پذیرشم جلوی خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیمای کور شده اصلا انگار نه انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم «ببخشید خانم، می شه خواهش کنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش خانم دکتر فطرت؟ بله. دکتر سیما فطرت. مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت «حتی ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن» دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت: یه کاری بکنین آخه! بابای بیچاره م مرد. مسئول پذیرش خواهش می کنم آروم باشین. نیما حالا که شما می فرمائین چشم. مسئول اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟ نیما بابا آپاندیسش گویا ترکیده و اورژانس رسوندش اینجا. مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت «امروز ما ترکیدگی نداشتیم. نیما اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیص داد! تمام در و دیوار نم زده بود دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت «منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماری که آپاندسش ترکیده باشه، نداشتیم.
نیما یعنی من دروغ می گم؟ صدای ترکیدنش رو دو تا محله اون ور ترم شنیدن! همه می گفتن مثل صدای این نارنجک ها اون خدا بیامرز چهارشنبه سوری بوده! باور نمی فرمائین، برم استشهاد محلی جمع کنم! اصلا ولش کنین که تا حالا حتما فوت کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس! اگه براتون زحمتی نیس و خانم دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن. دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوی منو گرفت! برگشتم دیدن سیما خواهرمه! داشت میخندید همونجور با خنده به نیما و من گفت سلام. می خواستین حالام نیاین. نیما: سلام سیما خانم! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و بیرون نمی اومده. دوباره همه زدن زیر خنده!