دانلود رمان یاسمین از مرتضی مودب پور کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 560
خلاصه رمان : این رمان، روایت بهزاد، دانشجویی جوان است که دلباخته دختری به نام فرنوش میشود. اما مشکل اینجاست که فرنوش خواستگاری جدی دارد. هر کس بسیار نزدیکتر از آنچه فکرش را می کند—پسرخالهاش! حالا بهزاد باید میان تجربهش و تلخی، راهی برای رسیدن به عشق پیدا کند…
قسمتی از داستان رمان یاسمین
هدایت – آره خودشه. بگو ببینم تو که یه جوون، هستی اگه یه دختر رو از مرگ نجات می دادی و اون دختر هم یه همچین شکلی داشت دل و دین بهش نمی دادی؟ یاد دل گرو رفته خودم افتادم که چند وقت دیگه از دست ،فرنوش دینم هم داشت از دست می رفت سرم رو انداختم پائین و دیگه به تابلو نگاه نکردم و حرمت نگه داشتم. هدایت – داشتم میگفتم یه خندهای کرد که دودمانم رو به باد داد! بهم گفت: تو که برام حرف میزدی هر کلمه ش شفا بود وقتی ساز می زدی هر صداش برام دوا بود دلم میخواست فقط به صدای تو و سازت گوش بدم این بود که حرف نمی زدم اوایل که اصلاً زبونم کار نمی کرد اما بعدش دیگه خودم دلم نمی خواست که کار کنه عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام! گفتم شفا دست خداست. ما وسیله ایم. گفت: تو هم تو زندگی خیلی بدبختی کشیدی. اون وقت ها که زندگی و بچه گی هات رو برام تعریف می کردی.
دلم خیلی برات میسوخت. گریه م می گرفت. اما فرق تو با من این بود که تو پسر بودی و من دختر. هر کی از راه میرسه میشه آقا سر دخترها وزن ها یکی تو خونه حبس شون میکنه یکی با زور سر برهنه می فرسته شون تو خیابون یکی می پوشوندشون یکی لخت شون میکنه شماها هر کاری بکنین بهتون ننگ نمی بندن ما تکون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون می.چسبونن شما مردها مال خودتونین و ما زنها حتماً باید مال یکی باشیم گفتم: طبیعت زن .اینطوریه از اولش این جوری بوده! گفت: آدم رو هر جوری بار بیارن همون جور میشه ماها هم چون ضعیف بودیم این طبیعت رو پیدا کردیم. گفتم: ول کن این حرفها رو ياسمين. من تازه تو رو بدست آوردم. چرا اوقات تلخی می کنی. با هم بگیم و بخندیم که بهتره. گفت: باشه، حالا بلند شو یه خرده برام ساز بزن میخوام گوش بدم و گریه کنم یه آهنگ هست که بعضی وقتها می زنی؟
خیلی قشنگ و سوزناکه هر وقت اون رو می زدی دلم می خواست گریه کنم اما جلوی خودم رو می گرفتم. پرسیدم:(تو) از کجا یاد گرفتی این طوری حرف بزنی؟!گفت: از تو تو معلم من بودی دو سال برام حرف زدی منم یاد گرفتم هر کلمه که می گفتی از دهنت می قاپیدم! بلند شدم و ویلن رو آوردم و همون آهنگی رو که رضا بهم یاد داده بود براش زدم شروع کرد به گریه کردن دلم ریش شد اومدم پیشش و گفتم یاسمین ،من عزیزم چرا اینطوری گریه میکنی؟ حیف نیست که این مژدههای قشنگ و بلندت خیس بشن؟! گفت:خیلی دلم از این دنیا گرفته تا جیگر آدم رو نسوزونه یه روی خوش بهش نشون نمی ده برای همین نه دلم میخواست از جام بلند بشم و نه دلم میخواست حرف بزنم. می ترسم حالا که چند وقته یه چیکه آب خوش داره از گلوم پائین میره همه چیز رو خراب کنه!
گفتم:نترس، شکر خدا همه چیز درسته به سقفی بالا سرمون و یه فرشی زیر پامونه اوضاع کاسبی من هم بد نیست دیگه یه آدم از خدا چی میخواد؟ حالا برام تعریف کن چی شد که از پدر و مادرت جدا شدی؟ گفت:حالا نه، بعداً یه روزی همه رو برات تعریف میکنم یادت باشه از این به بعد، هر روزی وقتی بر می گردی خونه یه روزنامه هم بخر. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: مگه تو سواد داری؟ گفت:آره یه کوره سواد دارم گاهی که تو روزنامه می خریدی، یواشکی. وقتی خونه نبودی با زور و بدبختی همه ش رو میخوندم خُب خیلی کلمه ها شو نمی فهمیدم اما آسون ها شو چرا گفتم خود منم تو یتیم خونه پنج کلاس بیشتر درس نخوندم. گفت: عیبی نداره با هم میخونیم و یاد میگیریم تمام بدبختی های ماها از بی سوادی و نادونیه باید یه کاری هم صبح ها واسه خودت پیدا کنی. گفتم: صبح ها که جایی خبری نیست.