دانلود رمان کلیدر از محمود دولت آبادی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، سیاسی
تعداد صفحات : 3000
خلاصه رمان : کلیدر یکی از مهمترین و طولانیترین رمانهای ایرانی است که به قلم محمود دولتآبادی، نویسنده نامآشنای معاصر، نوشته شده است. این رمان در ده جلد و حدود سه هزار صفحه منتشر شده و داستان زندگی پرماجرای یک خانواده را روایت می کند که به سبزوار کوچ کرده است. ماجراهای کلیدر در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم و فضای سیاسی پرآشوب آن زمان اتفاق میافتد. اسم کتاب هم برگرفته از نام کوهی در شمال شرق ایران است. دولتآبادی در این رمان، با الهام از واقعیتهای تاریخی، درد و رنجهای خانوادههای بهنام کلمیشی را به تصویر کشیده؛ خانواده هایی که درگیر ظلم، نابرابری و تبعیض هستند. کلیدر نهتنها یک داستان خانوادگی، بلکه تصویری از زندگی روستاییان و عشایر ایرانی در دورههای سخت است. این اثر را میتوان نقطهی عطف کارنامهای ادبی دولتآبادی دانست. جایی که صدای مردم رنجدیده، پررنگتر از همیشه شنیده میشود.
قسمتی از داستان رمان کلیدر
خنده نرم و پرغروری شیارهای دو سوی صورت مادر را پر کرده بود و در نگاهش به پسر خود برقشی و حظی بود پنداری اشک عشق در چشم ها داشت. مرد، آب را نوشید، جام خالی را به دست زیور داد پوزه اش را به آستین پاک کرد و بار را از گرده های شتر و اگرفت کشاند به دیوار و تکیه شان داد بلقیس به مارال گفت: گل محمد عمه زاده ات. ورخیز برویم خدا قوتش مارال هم این را میخواست گرچه دیدار مردی و اشتری در یاد او نشانه های تکان دهنده ای بودند بلقیس دست دختر را گرفت و هر دو برخاستند. بلقیس پا بیرون گذاشت و مارال هم به دنبال او از خانه پدر رفت اما مارال آرام نبود. دهانش خشک شده، زبانش بند آمده و زانوهایش میلرزیدند. گل محمد، آسوده از کار بار، کمر راست کرد مارال همانجا پای در شانه به دیوار داده
ترس از اینکه نتواند سر پا بایستد. هر چه رمق در استخوان ها داشت به یاری گرفت تا خود را سر پا نگاه دارد. کنار او اگر ایستاده بودی می توانستی تپش قلبش را بشنوی نگاه گل محمد، تنها یک بار بر پیش چشمان مارال گذر کرد پرنده ای در شب نه شمشیری در ماهتاب چیزی درخشید و ناپدید شد. گل محمد دیگر نگاه نکرد. رو به شتر رفت و به کار واگشودن تنگ و شال و جهاز سر خود گرم داشت. مارال هم پنجه در پال اسب فرو برد و توبره از کله اش و اگرفت کاری به ناچار این آرامش می کرد. اینجا آرام تر ام تر بود در پناه قره آن اما تا کی میتوان اینجا و چنین ماند! بگذار بگذرد اینش مهم نیست. لحظه ها هر چه کش بیایند جای روح فراخ تر می شود. ثقل می شکند شکسته هایش در لحظه ها جاری میشوند
شکسته هایش شکسته تر میشوند خرد میشوند ترم میشوند جا می افتند. عادی می شوند. عادت میشوند فقط بگذرند فقط اگر بگذرند همین قدر که چشم در چشم نباشد و جان پناه امنی بیابد راهی گشوده میشود راهی گشوده میشود. جان آدمی، آسمانی بی پایان است. به ظاهر ایستاده است اما همان دم دور از نگاه ما می تپد. می جوشد. گسته و بسته می شود. بر هم میخورد آشفته میشود. توفان ابرهای تلنبار تیرگی آذرخش باران فرو میکوبد سیل ویرانگر خرابی اینک آفتاب، ابرها سبک شده اند. سپید شده اند. گسیخته اند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی آبی چه بود نماند. تاب ایستادن نبود رو به قره آت براه افتاد و آنجا بیهوده ماند. مارال قد راست کرد و از پناه یال قره به رفتار گل محمد نظر دوخت گل محمد کنار گردن
شترش به زانو نشسته بود و سفره شتر را جلوش می گستراند. مادر هم نزدیک او ایستاده و با او به گفتگو بود مارال نمی توانست صدای مادر و پسر را به روشنی بشنود، مگر گاهی که باد نامی با خود میآورد: «مارال عبدوس، پس حرف او بود: «مارال مارال دقیق تر گوش گرفت اما ثمری نیافت. باد پیچ داشت. یکراهه نبود. باید نزدیک تر میبودی تا گفتگو را می شنیدی گل محمد سر را بالا آورد فریاد کرد تا حالا باید نواله شتر را درست کرده باشی خانه خراب زیور با نواله ای میان دست ها از در خانه بیرون آمد و گفت: آوردمش برهم جان درسته. درسته، صبر داشته باش، صبر! بلقیس، میان راه نواله را از روی دست های زیور برداشت و به دست گل محمد داد. گل محمد نواله را مالاند و چند پاره اش کرد.