دانلود رمان کفش های غمگین عشق از ر.اعتمادی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 129
خلاصه رمان : مهتا، سایهای آرام و همیشگی در کنار نوری، حالا تصمیم دارد دفترچه خاطرات عاشقانهاش را به نویسندهای بسپارد تا لبریز از عاطفه و حقیقت، به زندگی بازگردند. نوری، دختری با زیبایی خیرهکننده، از پایتخت به شیراز میآید تا در دانشگاه ادامهی تحصیل دهد. با ورودش، زمزمهای تازه در شهر میپیچد؛ نگاهها شیفته میشوند، و حتی قلب یخزدهی مغرورترین پسر دانشگاه ترک برمیدارد…
قسمتی از داستان رمان کفش های غمگین عشق
آن روز من تا عصر نوری را ندیدم یکی دو امتحان پی در پی مرا کاملا بخود مشغول کرده بود غروب بود که وترد خوابگاه شدم. آه خدای من نوری گریه میکرد صدای گریه نوری بود که از اتاقش میامد بطرف اتاقش دویدم و او را بغل زدم چه شده نوری ؟ چه اتفاقی افتاده؟ نوری تلگراف پدر و مادرش را که همچنان در دست هایش مچاله کرده بود کف اتاق اتداخت و گفت: نگفتم نگفتم!اون مثل من عاشق نیست … چی شده نوری؟ اون وقتی تلگرافو دید و خوند گفتش برو عزیزم. خوب مگه غیر از این میخواستی ؟ صدای گریه نوری باز هم اوج گرفت -اگه… اگه اونم مثل من عاشق بود حداقل میگفت منم با تو می آم مگه چی میشه؟ تو هواپیما با هم بودیم تو تهرون هم هر روز همدیگرو میدیدیم. ولی هنوز دو سه تا امتحان بهرام مونده آه بله اون غیر از من به چیزهای دیگه هم عشق میورزه.
ولی نوری جان کمی عاقلانه فکر کن این سفر تو فقط یک هفته طول میکشه. اه ها من حتی ۷ دقیقه هم نمیتونم از بهرام جدا بمونم. در مقابل منطق عجیب و غریب نوری چه میتوانستم بگویم؟ او همچنان تحت تاثر عقاید زهر آگین پرویز بود و بدبختانه هر روز هم اثر این افکار وسوسه انگیز بیشتر و بیشتر میشد… ظاهر قضیه همان بود که نوری میگفت نوری انتظار داشت که بهرام وقتی تلگراف را میخواند بگوید: نوری جان من بی تو حتی ۱ دقیقه هم نمیتونم زنده بمونم مرگ بر امتحان امن با نو می آم…هر چی میخواد بشه بشه. ولی عاقلانه این بود که نوری یا سفرش را به تاخیر بیندازد تا دو سه امتحان باقی مانده بهرام تمام بشود و بهرام هم با او همراهی کند یا اینکه یک هفته را به تنهایی بگذراند. اما زبان دل نوری چیز میگفت حالا نوبت پرویز بود که از این فرصت استفاده کند و هر چه می خواهد در گوش این دختر عاشق بخواند ولی همه امید من بفردا بود.
فردا که نوری در هر صورت سوار هواپیمای شیراز را به مقصد تهران ترک میگفت. من بدیدن پرویز میرفتم و ازاز او میخواستم که برای همیشه خودش را از زندگی عاشقانه نوری و بهرام بیرون بکشد.. لحظه پرواز بسیار غم انگیز بود نوری خیلی خشک و سرد با بهرام خداحافظی کرد با من و مهران هم رفتار بسیار سردی داشت و وقتی هواپیمایش از روی باند رودگاه پرواز کرد من برای اولین بار چشمان بهرام را پر از اشک دیدم نمیدانم چرا احساس میکردم آن دو نفر برای همیشه از هم جدا شده اند بهرام همانطور که پشت فرمان اتومبیلش نشسته بود و ما را از فرودگاه به شهر میاورد گفت: ممکنه بریم یه چیزی بخوریم؟ من به مهران نگاه کردم ما زبان همدیگر را میدانستیم و بلافاصله اندوه عاشقانه بهرام را دریافتیم و مهران گفت: میریم حاجی بابا. بهرام در سکوت اتومبیلش را بسوی حاجی بابا پیش راند.
در آن موقع روز فضای این پاتوق دانشجویی خالی بود پشت یکی از میزها نشستیم و بهرام بلافاصله سفارش قهوه داد من برای اینکه محیط را از آن خشونت و خشکی در آورم خندیدم و گفتم هی ابهرام اول پیاله و بد مستی؟ بهرام سرش را بلند کرد و در چشمان من خیره شد و بعد گفت: مدت ها تو خیال میکنی اون برگرده؟ آه این چه حرفیه میزنی مسلما بر میگرده! بهرام سرش را تکان داد و گفت: بله حتما برمیگرده ولی پیش من برنمیگرده! بهرام این چه حرفیه میزنی او دیوونه توست بهرام در حالیکه فنجان قهوه اش را سر میکشید گفت : دیوونه من بود و حالا نیست اون با دلخوری منو ترک کرد مگه اینطوری نبود مهتا؟ من سایه های لرزان اشک را همچنان در چشمان بهرام میدیدم انگار کسی در گوش او خبر بدی گفته بود روی چهره دلنشین این پسره جذاب دانشگاه شیراز غباری از اندوه نشسته بود به او جواب دادم .