دانلود رمان کافه سن ویتون از نیلوفر قنبری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، انتقامی، پلیسی
تعداد صفحات : 587
خلاصه رمان : پری. کودکیاش با کابوسی شروع شد که هیچوقت از ذهنش پاک نشد. تجاوز… خانوادهاش تاب نیاوردند. فرار کردند به شهری دیگر، انگار با تغییر مکان میتوان زخم را فراموش کرد. پانزده سال بعد، پری برگشته. نه برای زندگی، برای تسویه حساب. در راه بازگشت به تهران، درست وسط جاده، ربوده میشود. باند قاچاق انسان، بیرحم و تاریک. اما او قربانی نیست؛ فرار میکند. در میانهی فرار با دو زن آشنا میشود و به خانهشان میرود. آنجا با ماهان آشنا میشود: مأموری در تعقیب محراب… مردی که با گذشتهی پری گره خورده. حالا پری و ماهان، هر دو یک هدف دارند. اما راه رسیدن به آن، پر از خون، راز، و سایه هاییست که آرام نمیگیرند…
قسمتی از داستان رمان کافه سن ویتون
بعد باید درسته قورتشون بدی. وقتی رسیدی اروپا باید بری دستشویی و همه رو از معدهت خارج کنی. این انگورارو باید درسته قورت بدی تا اونجا راحت بتونی اون کارو بکنی. باید خودت رو عادت بدی. با شنیدن حرف هایش حبه ی انگور توی گلویم پرید. به سرفه افتادم. داشتم خفه میشدم. راهِ نفسم بند آمده بود. چند باری تخت سینه ام زدم تا راه گلویم باز شد. در میان سرفه گفتم: – چی میگی تو؟مگه من قاچاق چیم؟ -هنوز نفهمیدی گیر کیا افتادیم. -عمرا! من اینکارو نمیکنم میترا. اگه اون کیسه ها تو شکممون بترکه چی؟ -میمیریم. خیلی زود میمیریم. بشقاب انگورها را برداشتم و محکم به سمت در پرت کردم. دانه های انگور همه جای اتاق پخش شد. شروع کردم به جیغ و داد: -بی شرفا! آشغالا. بی پدرو مادرا. آدم کُشا. ناگهان در باز شد و اندامِ مردی قد بلند و غول پیکر با ریشه ای بلند و قرمز در میان در ظاهر شد.
مرد با چشمانی خالی از هر گونه احساس به من نگاه کرد. یک نگاه کوتاه به سرتاپایش انداختم. عجیب آدم را یاد داعشی ها میانداخت. انبوهی از ریشه ای قرمز و بلند که تا سینه اش میرسید، صورتش را پوشانده بود. اندام ورزیده و بازوهای ستبری داشت. هیبتش ترسناک بود. بدتر از آن، چشم های بی روح و سردش بود. میشد خودت را در سرمای زمستانی در پس کوهستان حس کنی. هر چه به سمتم قدم بر میداشت، قلبم محکمتر میکوبید. پشت سرش خسروی دستپاچه وارد اتاق شد و به من نگاه کرد و چشم و ابرو آمد که بهتر است لال بمانم. اما مگر میشد؟ منوسکوت؟ تا آن موقع با خودم فکر میکردم فقط برزوخان ترسناک است، اما این مرد صد برابرِ او دلهره میانداخت به جانم.ازجابلند شدم ودرمقابلش ایستادم. نباید کم میآوردم. بارها برایم ثابت شده بود، این جور وقت ها اگر بخواهی حالت تدافعی به خود بگیری، قافیه را میبازی.
پس باید حمله میکردم تا نبازم. صدایی زمخت و خشک از گلوی مرد خارج شد: -چته رم کردی ضعیفه؟ ابرویی بالا انداختم: -اونی که رم کرده زیر چشم خدا تویی که دو تا بچه رو میدزده و دو تا زن رو اسیر میکنه واسه کثافت کاریاش جناب. خسرو از آن پشت با نگاهش التماس میکرد ساکت بمانم؛ اما من محلش نگذاشتم. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. در هر صورت قرار بود بمیرم دیگر. مرد لب زد: -زبونشم که درازه خسرو. ولی کوتاهش میکنم. خسرو کنار مرد ایستاد: -آقا آصف شما این دفعه رو ببخش. داد زدم: -تو چرا سنگِ منو میزنی به سینهت. اصلا به تو چه؟ پس آصف که میگفتن این بود؟ آصف چند قدم جلوتر آمد. من اما میخ شده بودم به زمین. امیرعباس و سارا پشت میترا پنهان شدند. از همان جا میتوانستم صدای به هم خوردن زانوهای کوچکشان را بشنوم. دلم میخواست یک الم شنگه ی حسابی راه بیندازم.
یک گرد و خاک واقعی که اگر هیچ نتیجه ای هم نداشته باشد، لااقل دلم خنک شود؛ اما به خاطر آن دو بچه سعی کردم خودم را کنترل کنم. اما مثل اینکه آصف بدجوری دلش هوس کل کل با من را کرده بود. گفتم: -بذار این دو تا بچه برن، هر کاری بخوای برات میکنم؛ فقط این دو تا طفل معصوم رو اینجا نگه ندار. -و اگه نخوام چی؟ -به نفعته که بذاری برن. پام از اینجا برسه بیرون باید با زندگی و آزادی خدافظ کنی. آدم دزدی جرمش اعدامه. میدونی که. تبسمی مخلوط با تمسخر روی لبش نشست. بعد یک تای ابرویش را بالا انداخت: -تو چی کاره شونی که اینقدر سنگشونو به سینه میزنی؟ -هیچ کاره شونم نباشم انسان که هستم، اگه تو آدم نیستی من که هستم. فکر کردی اگه این دو تا بچه رو نابود کنی خیلی مردی؟ یا حس باحال بودن بهت دست داده؟ خسرو خودش را انداخت وسط. -خفه شو مَن پری!