
دانلود رمان چیزهای تاریک از آنجلا آگنلو کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، بزرگسال، مافیایی، جنایی
تعداد صفحات : 596

خلاصه رمان : انتقام، انسان را فرو میبرد و خیانت آتشی است که خاموش نمیشود. در جهانی که سایهها حکمفرما هستند و قتل زبان مشترک بقاست، رِبِل ویشر در دل تاریکی پرورش مییابد؛ زنی که پیش از آزادی از زندان، وجودش در گمنامی دفن شده است. او هرگز نخواست مزدور باشد، اما خیانت سه مردی که زندگیاش را شکل میدادند، مسیرش را برای همیشه تغییر داد. حالا ربل، در دنیایی غریبه و بیرحم، مأموریت دارد ماریو روسو، رئیس بیرحم خانواده روسو را نابود کند. اما زمانی که گذشتهاش دوباره سد راهش میشود و او را با همان سه مرد روبهرو میکند—کسانی که او را برای گناهان خود قربانی کردند—همه چیز پیچیده میشود. تنها دلگرمی او، هانت گریوز است؛ شریکی که روحش را آرام میکند و کنار او در برابر گذشتهای شکننده میایستد.
قسمتی از داستان رمان چیزهای تاریک
اما وقتی برمیگردم، چهرهی کولت رنگپریده است. «خوبی؟» او جعبهی خودش را باز میکند—داخلش یک پیتزای قلبیشکل است با موادی که هیچکدام سفارش ندادهایم. بروکس میپرسد: «تو سفارش دادی؟» «نه… من فقط سفارش همیشگی را تکرار کردم.» بروکس آرام میپرسد: «پس چه کسی…؟» به محض رسیدن به خانه، بطری نوشیدنی ایندیگویز اور را از چرخ بار برمیدارم و به سمت اصطبل میروم. هفتهی گذشته یکی پس از دیگری خاطرات قدیمی را برایم زنده کرده؛ دیگر نمیتوانم تحمل کنم. به ظاهر آرام و شخصیت حرفهایام افتخار میکنم؛ چیزی که باعث میشود خیلیها از من حساب ببرند. اما سه پسر از گذشتهام هنوز میتوانند تعادلم را بر هم بزنند. جرعهای مینوشم و میان اصطبلها قدم میزنم. رکس و پینات را بیرون میآورم و به سمت مرتع میبرم. کمی بعد هر دو سرگرم چمن میشوند.
و من تنها میمانم، با افکارم و بطری نوشیدنی. ــ «تو رو تو ریاضی شکست میدم.» استف میگوید و میخندد. دفترم را از دستش میگیرم: «فقط چون من از نمرههام تعریف نمیکنم، یعنی تو بهتری؟» میخندد و آرام پهلویم را قلقلک میدهد.
من هم بدون توقف میخندم… آنقدر که اشک از چشمهایم جاری میشود. وقتی میایستم، میفهمم او روبهروی من خم شده. فاصلهمان کم است. آرام میگوید: «میخوام بوسنت کنم.» و پیش از اینکه چیزی بگویم، لبهایش روی لبهای من قرار میگیرد. حس لطیفی دارد… طبیعیتر از آنچه تصور میکردم. من فقط کولتر را قبلاً بوسیده بودم، اما این هم درست و آشنا حس میشود. هیچوقت نمیتوانستم بینشان یکی را انتخاب کنم. کمی بعد عقب میکشد. من لبخند میزنم: «میخوای دوباره…؟» اما صدایی از پشت سر میگوید: «معمولاً این کار را زیاد انجام میدهی؟»
به سرعت بلند میشوم. چاقوی ضامندارم را بیرون میکشم. «تو کی هستی؟» مرد ابرو بالا میاندازد و لبخند میزند. «بلدی از اون استفاده کنی؟» میگویم: «نزدیکتر بیا تا نشانت بدهم.» او تکان نمیخورد، اما کاملاً مراقب حرکات من است. «لازم نیست. من معرفی شدهام که تو کی هستی. فقط میخواستم مطمئن شوم شایعات درستاند. من بُرت هستم. مدیر انبار.» چاقو را آرام در جیبم میگذارم. «فقط یادت باشه شایعات بیدلیل به وجود نمیآن.» صدای خشخش درختها پشت سرش را میشنوم، اما او توجهی نمیکند. «تو آنقدری که میگویند… قابل احترام به نظر میرسی. من انتظار دیگری داشتم.» میپرسم: «چهطور یک مدیر انبار از کارهای ما خبر دارد؟» بُرت پوزخند میزند، اما درست زمانی که میخواهد چیزی بگوید، ستون فقراتش سفت میشود. هانت از میان سایهها بیرون میآید.
«اگه در تاریکی میبینی، بدون که زمان زیادی نمیگذره تا چیزهایی ببینی که نباید ببینی.» هانت آرام میخندد و کنارم میایستد. بُرت بالاخره میگوید: «من اینجا هستم تا از ملک مراقبت کنم و کت را در امان نگه دارم. از زمانی که او در اسکایتون مشغول شد، وظیفهی من این بوده.» هانت میخواهد حرفی بزند، اما با اشاره جلویش را میگیرم. فعلاً باید اطلاعات بیشتری بگیریم. «دقیقاً چگونه مراقبت میکنی؟» او توضیح میدهد که قبلاً در مأموریتی شکست خورده و به این پست منتقل شده. اسم رمز و کد امنیتیاش را هم میگوید. میپرسم: «تیم شما همان تیمی بود که ما بعدها مجبور شدیم کارشان را جمع کنیم؟» صورتش سرخ میشود. امیدوارم دعوا بالا نگیرد. سرانجام هانت پیشنهاد میدهد که به انبار برویم و صحبت را ادامه دهیم. بُرت ما را به اتاقش میبرد و گزارشهای امنیتی ملک را نشانمان میدهد.







































