دانلود رمان چله نشین تاریکی از فاطمه غفرانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتمایی
تعداد صفحات : 2268
خلاصه رمان : داستان در مورد دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و یک آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سال ها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه یک جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و…..
قسمتی از داستان رمان چله نشین تاریکی
ماتم برده بود. محسن از کدام دختر حرف میزد؟ حس بدی از حرف هایش گریبانم را سفت چسبید و راه نفسم را بسته بود. این بار عامدانه سرفه ای زدم و به بهانه سرفه با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کردم. گیج و منگ روی تخت نشسته بودم و به سوال محسن فکر میکردم. ـ لوکاس دوست دختر داره؟ قبل این فکر میکردم که با آنا، همان دخترک مو بلوندی که شب خودکشی شهریار با او حرف زدم، یک سر و سری باهم دارند اما این دختر مو بلند ایرانی چه میگفت؟ محسن گفت قرارشان هم در رستوران بوده… یعنی شهریار امروز سرقرار رفته بود؟ آن هم با آن دختر موبلوند؟ میان افکار درهمم غرق بودم که خاتون با یک کاسه سوپ وارد اتاق شد و تا تمام کاسه را قاشق قاشق در حلقم خالی نکرد، از اتاق بیرون نرفت.
پنج دقیقه از خروج خاتون گذشته بود که صفحه گوشی ام روشن شد و اسم رویش تنم را لرزاند. ـ باباقلی … باید اسمش را به شهریار کاویان تغییر میدادم. دستم بی اجازه من پیش رفت و گوشی را برداشت. چند ثانیه به اسمش خیره شدم. دودل بودم میان جواب دادن و ندادن. چشم هایم از تب میسوخت اما دست هایم از استرس یخ زده بود. عقلم نهیبی به تنم زد. شهریار کارفرما من بود و من هیچ دلیلی برای جواب ندادن نداشتم. یعنی دلیل که داشتم… مثل فکر آن دخترک مو بلوندی که محسن گفته بود … قبل آنکه افکارم پر و بال دیگری بگیرد، تماس را متصل کردم و با ضربان قلبی که حال گوش خودم را کر کرده بود، گوشی را روی گوشم گذاشتم. ـ سلام.
نگاه از طرح های روبرویم گرفتم و عینک از روی چشم های خست هام برداشتم و مالششان دادم. دیگر برای امشب بس بود. لپتاپ را بستم و کوتاه برای لیام نوشتم: ـ من خسته شدم. بقیه اش رو فردا کامل میکنیم. به ایموجی های متعجبی که فرستاد توجه نکردم و تنم را روی تخت انداختم. حق داشت تعجب کند. شهریاری که او میشناخت هیچ وقت از کار خسته نمیشد اما حال تنها با دو ساعت سر و کله زدن با طرح ها و نمونه های اولیه کالکشن جدید، تمام تمرکزم را از دست داده بودم. دیدار دیروز در گالری زرین ها و قرار ملاقات نهار امروز با شهرزاد، تمام انرژیام را گرفته بود و دیگر جانی برای کار کردن نداشتم. نیاز به چیز متفاوت دیگری داشتم تا ساعاتی به هیچ چیز فکر نکنم.