دانلود رمان چله نشین از مهرشاد لسانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 696
خلاصه رمان : همتای قصه ما مثل دخترهای بالاشهری ، زیبا و بینی عمل کرده و برنزه،بی همتا نیست! اتفاقا لنگه زیاد دارد…بیتا نیست! تا دارد…آن هم بسیار… دختری ست معمولی با خواسته های معمولی که شاید اوج ارزوی همسن و سالانش باشد…او جزیی ازین شهر درندشت و بی در و پیکر است…شهری که گاهی آنقدر سیاه و هیولا می شود که آدمهایش را مثل شب در خود فرو می برد و می بلعد…شهری که برخی اوقات به آن می گویند شهر وحشت!همتا در یک گوشه ازین شهر پر آشوب زندگی می کند…کار می کند…با آدمهای دور و برش تقابل دارد…گاهی دلش می شکند اما…همیشه غیرمنتظره ها زندگی آدمها را می سازند…زندگی همتای قصه ما هم دستخوش اتفاقات و غیرمنتظره هاست…وقتی دل می بندد،نمی داند که نباید دل ببندد…وقتی می شکند،رنگ سیاه بر تن می کند…رنگی که او را چله نشین می کند.
قسمتی از داستان رمان چله نشین
قهقهه دخترهای کم سن که دور و بر میزهای پینگ پنگ ایستاده بودند بالا رفته بود. چند پسربچه بین دست و پای عابرین دوچرخه سواری میکردند و اگر جای خالی نمی دادی چرخشان کفشت را له می کرد در شیشه آب پرتقال را برایم باز کرد و به دستم داد قدم زنان از آن منطقه ی شلوغ دور شدیم و به سمت راهی خلوتتر رفتیم دختر و پسری کمی دورتر از ما قدم میزدند. هیکل قلمی و کشیده دختر توی مانتویی کرم رنگ و بدن نما قاب گرفته شده بود پسر خودش را چسبانده بود به او و قدم به قدم همراهش بود با هم می خندیدند
و گاهی دختر نمیرخ می شد و لب های برجسته ی زرشکی اش توی تاریکی به چشم می آمد. ناگهان دست پسر بالا رفت و محکم فرود آمد روی کفش صدای شایی آمد و متعاقیا کلمه ی جان؟ ای کشیده، به گوش رسید. هم خنده ام گرفته بود و هم وقاحت آن دو به خاطر آنکه شهروز کنارم بود معدیم کرده بود. زیر چشمی پایید. ملی خونسرد سرش را پایین انداخته بود انگار چیزی ندیده است. من هم خودم را به آن راه زدم و از کنارشان رد شدیم. دختر به جای آنکه از حرکت بی ادبانه ی دوستش در ملاء عام ناراحت باشد می خندید.
زیر لب گفتم چه آدمایی پیدا میشن. به جلو خیره شده بود هر کسی به جوره اما دیگه انقدر همه چی باز شده مردم ابا ندارن از اینکه حرکات خارج از رده یکنن دیگه ولشون کنی. دست کشید روی لیش من میترسم این گوشه موشه ها به صحنه های دیگه ببینم! شیشه ی آب پرتقال را انداختم توی سطل زباله ی بین راه هر چی بیشتر محدود بدترها بعضی وقت ها محدودیت بیش از حد فاجعه به بار میاره. سری را با تاسف تکان داد. مسیر رفته را دور زدیم. نفسم به شماره افتاده بود خیس از عرق شده بودم از پارک بیرون آمدیم و به سمت خانه حرکت کردیم موقع پیاده شدن دستم را فشار داد …