دانلود رمان پیوند خاص هفت آسمان از الناز سلمانی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، تخیلی
تعداد صفحات : 225
خلاصه رمان : آسمان دختری عجیب با موهای سفید، چشمانی طوسی روشن و صورتی سفید به سرزمین یاقوت میرود تا به عنوان خدمتکار خود را وارد قصر رایمون پادشاه سرزمین یاقوت بکند. او در آنجا میفهمد که آخرین نواده از آسمان است و قدرتهایی دارد و به رازهایی از گذشته پدر و مادرش پی میبرد.
قسمتی از داستان رمان پیوند خاص هفت آسمان
سرم رو فقط تکون دادم حرفی نزنم لو برم یا ضایع بشم. – دختر عجیبی هستی؟ – چطور؟ – یهو مثل یه فرد عادی میشی بعد که میخوام بهت نفوذ کنم نمیشه انگار فقط نقش یه آدم عادی رو بازی میکنی. اول با تعجب نگاهش کردم بعد خندیدم، این بشر دیوانس نقش ادم عادی ها رو بازی میکنم انگار فرد مهمیم. – حرفم خنده نداشت! – چرا اتفاقا داشت ببخشید شاهزاده بی احترامی نمیکنم ولی منی که حتی… تو ذهنم صدای ملایمی پیچید. – حرفی نزن که فردا توش بمونی تو از پادشاهشون قویی تر هستی. ذهنش رو منحرف کن. – اما من که قدرتی ندارم چطوری؟ – فقط با من تکرار کن. – باشه! – هیمانیدیا با صدای توی ذهنم تکرار کردم. ریموند که منتظر بقیه حرفم بود.
دستی به سرش کشید و گفت: چی داشتم می گفتم؟ جلوی خندم رو گرفتم وای چه ذوقی داره منم از این کارا بلد بودم و نمیدونستم؟ – داشتی میگفتی… وای خدا حرفی نداشتم بگم پس خودم رو به موش مردگی زدم، دستم رو گذاشتم رو سرم و روی پله ها که دو تا دیگه پله میخورد برسیم ایستادم. – چی شدی؟! – سرم گیج میره غذایی هم نخوردم فکر کنم برای همینه. – میخوای بلندت کنم؟ – نه ممنون. دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو همراهی کرد. آخر پله های طلسم شده تمام شد. اوف… عضلات پام گرفتن. دو تا راه رو سمت چپ و راست داشت؛ سمت چپ آخر راه رو باز پله میخورد معلوم نیست چقدر اینجا بزرگه که باز پله داره برای بالا رفتن.
سمت چپ رفتیم فکر کردم دیگه رسیدیم که در یه اتاقک رو باز کرد گفت برو داخل با تعجب به داخل که مثل قفس بود نگاه کردم. خودش رفت تو دست منم کشید افتادم داخل در رو بست یه عالمه دکمه روی دیوار بود! شماره سه رو زد. اتاقک یه تکون محکمی خورد و با سرعت حرکت کرد. انگار یکی دست کرده تو شکمم او داره توش رو تکون میده. بعد دو دقیقه که با ریختن دلو رودم گذشت. اتاقک ایستاد. دیگه جدا سر گیجه گرفته بودم. پرواز با آتان تا حالا اینجوریم نکرده بود که این الان کرد. تا ایستاد با اینکه سرگیجه گرفتم بودم خودم رو پرت کردم بیرون که تلو تلو خوردم. – آسمان خوبی؟ – آره خوبم، این دیگه چی بود سوارش شدیم؟ – بالا بر جادویی مارو برد روی برج سوم.
– یعنی دیگه رسیدیم، سوار این نفرت انگیزا نمی شیم؟! – نه دیگه تمام شد. او..ف خداروشکر. اینجا با اون پایین یه فرقی داشت دیگه راهرو دو طرف نداشت؛ سمت راست یه راه رو داشت. دیوار روبه رومون تماما از شیشه بود و بیرون معلوم بود. خیلی قشنگ بود. از این بالا همه جا رو میشد نگاه کرد. نگهبان های که دور تا دور قصر بودن خونه های که فقط چراغونیشون پیدا بود. محو تماشا بودم که ریموند دستم رو کشید. – کجایی هی صدات میزنم! – خیلی قشنگه اینجا – جاهای قشنگ تری هم هست. حالا فعلا بیا برو تو اتاقت منم کلاسم دیر شد. امشب اموزش دارم. وا مگه شب هم کسی اموزش میبینه، عجب! دیگه ادا ندید بدیده ها رو در نیوردم و مثل بچه ادم باهاش رفتم سومین در قهوه ای رو باز کرد.