دانلود رمان پیانولا از مرجان فریدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : 768
خلاصه رمان : اسمش خزان بود… دختری با چهرههای سرد و چشمهایی که شبیه پاییز بود. زیبا، ولی غمزده. سالهاست خودش رو توی عمارت بزرگی حبس کرده؛ قصری شیشهای که روزی به عشق پناهگاه بود و حالا فقط خاطره و سایه. و حالا، وارث برگشته…مردی مرموز، با بیماریهای عجیب. نمیتونه هیچ زندهای رو لمس کنه؛ نه آدم، نه حیوان… هیچچیز. یه پیانیست نابغه، با گذشتهای تاریک و زخمی که هنوز میسوزه. گذشتهای که اون و خزان رو به هم گره زده… با بوی خون، با طعم تلخ خیانت… و حالا که هر دو زیر یه سقفن، موسیقی از نو شروع میشه — اما اینبار شاید آخرین نغمهاست.
قسمتی از داستان رمان پیانولا
بهتررر خانوم، بهتر! با بهت به داریوش زل زدم. به قوطی رنگ هایش اشاره کرد _من که رنگ میبینم حالت تهوع میگیرم دیگه… تازه شما خیلی آپشنا داریا…مثلا دیگه نیاز به عینک دودی نداری! با افسوس ،متفکر گفت: _ملت چه مشکلات خفنی دارن…بعد ما ته ته مسائلمون اینه یا یبوست میگیریم یا اسهال میشیم. با حیرت نگاهش میکردم مهندس با غیض غرید _داریوش! هم زمان به سمتش قدم برداشت. داریوش اما با خنده همان طور که به سمت در میدوید گفت _من برم ناهارم و بگیرم… هم زمان دستی تکان داد و از اتاق خارج شد. مهندس با ناراحتی رو به من گفت _عذر میخوام واقعا، رفتارش اصلا شایسته نبود… متفکر به جای خالی اش زل زدم ناخداگاه لبخند کم رنگی بر روی لبانم نقش بست. _خوب بود… مهندس متعجب نگاهم کرد _چی!؟ لبخندم عمق گرفت _اولین بار بود که از رفتار کسی بابت بیماریم نرنجیدم…ترهم نداشت…
به چشمان متفکرش زل زدم _قدرش و بدونید! هم زمان با افسوس به سمت در قدم برداشتم در دل افسوس این را داشتم که شاید اگر من هم برادری چون میکائیل یا داریوش داشتم شاید زندگی بهتری داشتم چرا که کسی بود که مرا بخنداند و یا پشتم باشد… اما به یاد ندارم من در زندگی. در چیزی شانس آورده باشم بعد از اموزشگاه، به دنبال نیلای رفتیم، حسن آقا ماشین را مقابل درب مدرسه پارک کرده و منتظر هردو به در زل زده بودیم هنوز زنگ آخر نخورده بود. چه قدر دل تنگ آن دوران بودم. دل تنگ دوستی هایی که قرار بود ابدی باشد اما چند سال بعد از مدرسه، هرکس پی راه خودش رفت و دگر خبری از آن یکی نگرفت! مانند پرستوهایی که به هم قول دیدار را میدهند… دسته جمعی کوچ میکنند… اما باد هر کدام را به مسیری که میخواهد سوق میدهد… مانند مسیر من که به دره ختم شد! گوشی ام بر وی پایم لرزید…
به شماره ناشناس زل زدو، با تردید پاسخ دادم _الو؟ صدای مرد مرا به فکر فرو برد _سلام،عذر میخوام بد موقع تماس گرفتم، کوهسار هستم،برگزار کننده و تهیه کننده یا همون اسپانسر کنسرت… متفکر درحالی که از شیشه به بیرون زل زده بودم در اعماق مغزم به دنبال نام آشنای کوهسار میگشتم… _میخواستم در رابطه با اقای میکائیل باهاتون حرف بزنم. شنیدن نام میکائیل،برگی از دفتر خاطرات ذهنم را گشود… و ذهنم را به سال ها پیش کشاند… * صدای خنده در سرم میپیچد… صدای خنده های خودم! … روی تاب کوچکم نشسته ام و دستان او دور کمرم پیچ خورده و تابم میدهد… _حابیل! بی توجه به تشر زدن هایم،با قدرت بیشتری هولم میدهد وحشت زده به طناب چنگ میزنم _الان میفتم! فوری کمرم را میگیرد و هم زمان با دست دیگرش طناب را نگه میدارد. سرش را در گودی گردنم فرو میبرد _مگه من مردم!؟
لبم را میگزم: _خدا نکنه! تاب را دور میزند _خوشت اومد!؟ به اثر هنری که خلق کرده بود نگاهی انداختم. دور دوتار طناب هارا با گل های نرگس پر کرده و مرا با تاب کوچک و دوست داشتنی ام سوپرایز کرده بود. _خیلییی! هم زمان دست آزادم را بند لپش کردم _خیلی دوسش دارم… دوست دارم بشینم روش کتاب بخونم… لبخند زد: _بازم کتاب؟ خسته نمیشی؟ سرم را بالا انداختم _نه خیر. لبخند زد…با صدای روشن شدن موتور ماشینی، هردو به سمت عمارت نگاه کردیم چیزی از لابه لای شاخ و برگ ها دیده نمیشد _صدای ماشینه میکائیله…چه عجب از اتاقش دل کند! شانه ام را بالا انداختم _شیش ماهه عروستونم…کلا شیش بار دیدمش! تلخند زد: _بهش سخت نگیر…مریضی خیلی خاصی داره…علاوه بر افسردگیش، با آدمای محدودی ارتباط برقرار میکنه… سر تکان دادم: _دیروز یه آقایی اومد فکر کنم فامیلش کوهسار بود…