دانلود رمان پروا از آمنه احمدی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۴۵۰
خلاصه رمان : قلبم دیوانهوار میکوبید، درست مثل موشی که با وحشت به دنبال راه فرار باشد. صداهای اطراف مثل متهای روی اعصابم میچرخیدند و ضعف عصبی و جسمی بیرحمانه به جانم افتاده بود. احساس میکردم مثل روحی سرگردانم؛ نمیدانستم کجا هستم و چه باید بکنم. ضربان قلبم تند، نامنظم و بلند بود… کوپ… کوپ… هیچ نمیدانستم چطور شد که به این هچل افتادم؛ چرا، یا چگونه، فقط میان وحشت گم شده بودم…
قسمتی از داستان رمان پروا
زهرا باچشم های اشکی سرشو پاین انداخت، دیگه حرفی نزد، توی ماشین فهمیدم شهروز نامزد زهراست، چقدر این دو تا آدمای خوبی هستند، واقع لایق هم بودن، شهروز آروم، گفت: -خانم سینایی اونجا باهیچ کس صمیمی نشو، داستان زندگیتون به هیچ وجه برای کسی بازگو نکن به کسی اعتماد نکن، خیلی مواظب باشید، از اینکه شما هنوز دوشیزهای لام تاکام حرف نزنید، خیلی مراقب باشید، با آدمای مورد داردوست نشید، هرکی پیشنهادی غیر معمول داد سریع باجدیت ردکنید، مواظب دخانیات های جدید باشید از دست کسی چیزی نگیرید، خلصه باید همه جوره مواظب باشید. سرمو تکون دادم. -چیز با ارزشی ندارم، فقط کمی طل همراه دارم میخوام بفروشمون فقط یکی دوتاش فاکتور ندارن ازم نمیخرن میشه کمکم کنید، قسم میخورم مال خودمن، اگه براتون موردی داشت پول میدم اون و پس میگیرم.
زهرا بابغض به صدا دراومد. -من روی اونا تحقیق کردم، میدونم مال خودته، باهم میریم، بفروشش. اونارو با کمک زهرا فروختم وپول کمی اندوختهی من شد، بایدمواظب خرج ومخارجم باشم، باید زودتر کارپیدا کنم. هرچند نمیدونم از پس چه کاری بر میایم؟! با ناامیدی نفسمو بیرون دادم، خیلی حالم بد بود، نگران بودم، ولی حداقل سقفی بیمنت بالای سرم هست. به ساختمان دوطبقه ای رسیدیم. زهرا ونامزدش با زنی محجبه صبحت میکردند، من کمی دورتر به آنها نگاه کرد، تا زهرا به طرفم اومد. -بیا بریم. بیحرف راه افتادم. -اینجا قانون خودش رو داره، هرجا رفتی، قبل ازساعت پنج باید برگردی و اینکه، هرچیز اینجا برعهده ی دولته، جز هزینهی جانبی، ساعت نه شب هم خاموشیه. باناراحتی گفتم: -ولی منـ.. من میخواستم شبا اگه بشه درسم و بخونم، من برای کنکور رشته ریاضی رو انتخاب کردم کمی بیشتر از قبل باید تلش کنم.
زهرا لبخندی زد. -دراین مورد صحبت کردم، گفته اگه مزاحم کسی نشید، میتونی از شمع یا لامپ شارژی استفاده کنید، میتونی درست هم بخونی. سرمو پاین انداختم، خیلی گرفته بودم انگار توی هوا معلقم، با زهرا به اتاق بالا رفتیم، توی اتاق سه نفر بودند من چهارمی میشدم. -میگن اینجا یه فرزانه خانمه که کمی قلدره، اگه دختر خوبی باشی هواتو داره، برای همین ازعمد آوردمت اینجا ازمدیر اینجا شنیدم، کلی توی کارای دستی استاده ازش میتونی چیزای زیادمی یاد بگیری درکنار درست دراومد هم داشته باشی تو که کمک ما روقبول نکردی. لبخندی زدم. -تاهمین جاشو هم خیلی بهم کمک کردید، اقا شهروز رفته؟! زهرا لبخندی زد. -نوچچ، بدون من جایی نمیره، فرستادمش جایی زودی میاد، بریم باهم اتاقیات آشنات کنم، راستی حرفای شهروز روجدی بگیر، خیلیا آدمای سواستفاده گری هستند، نباید به کسی روبدی. -چشم، همین کارو میکنم.
وارد اتاق شدم، ُاتاق کوچک و جمع جوری بود، تختا دوطبقه بودن، اون گوشه ی نزدیک پنجره پرده ای کشیده بود، که چرخ خیاطی اونجا گذاشته بودن کنارش کلی عروسک توی گونی گوشه ی اون پرده دیدم. زهرا نگاهی به ُاتاق کرد. -کسی نیست؟! چمدونم داخل گذاشتم، درهمین حال زنی بنظر سی و پنج به بالا با صورتی کمی گرفته از پشت سرمون جدی گفت: -فرمایش؟! زهرا سریع برگشت. -شما باید فرزانه باشید. -خب فرضا باشم، امرتون؟! زهرا چادرش و کمی عقب داد که نشانش پیدا بشه، اما فرزانه بدون ترس گفت: -ما که کاری نکردیم. زهرا لبخندی زد: -بله مگه من گفتم کاری کردید؟! این دوستم پرواست، خیلی برام عزیزم، از امروز اینجاست، میخوام اگه شد، حواستون بهش باشه. با اخمی جدی گفت: -من که لـلگی دار نیستم.