دانلود رمان پای مرام از سودا ترک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، خانوادگی
تعداد صفحات : 114
خلاصه رمان : در محلهای قدیمی و در دل کوچههای پایینشهر، احمد، جوانی بیستساله و با غیرت، با مادر سختکوش و خواهر نوجوانش زندگی میکند. پدرش سالها پیش به خاطر پول، آنها را رها کرده و احمد با کار کردن در خواربارفروشی محله و زحمت روزانه، تلاش میکند تا زندگی را برای خانوادهاش بگذراند. هر روز با دوست سرخوش و بامرامش، شهاب، از دل محلههای اعیانی میگذرد، جایی که رؤیاها و حسرتها روی سرشان سنگینی میکند. اما شرایط، احمد را در دو راهی سختی قرار میدهد…
قسمتی از داستان رمان پای مرام
سه روز بعد، مشغول مرتب کردن قفسه ها بودم و نیمنگاهی هم به زن و دختر حاجی داشتم که یکم آنطرفتر، کنار صندوق ایستاده بودند. صبح حاجی بخاطر اشتباه یک حساب دفتری اومد مغازه، که موقع تمام شدن کار وقتی حاجی سوار ماشین شد، فهمید ماشینش آمپر چسبونده. حالا هم حاجی با هادی دنبال تعمیرکار رفته بود. چند دقیقه ای که گذشت، روهام پسر حاجی با یک بهانه الکی از مغازه بیرون رفت. منصور هم مشغول رسیدگی به مشتری ها بود و شهاب بیرون مغازه بارهای تازه رسیده رو خالی میکرد. ناخواسته چشمم بیرون از مغازه افتاد. از پشت شیشه، آدم مشکوکی رو دیدم که همون دور و بر مغازه قدم میزد و انگار حواسش به داخل بود. نگاهش را لحظه ای از روی زن حاجی برمیداشت و توی مغازه میچرخید.
دلم آشوب شد اما به خودم گفتم شاید اشتباه کردم. چند دقیقهای که گذشت و همون آد ِم همچنان دور مغازه میچرخید، دیگه مطمئن شدم که این آدم کارش میلنگه. یهدفعه راهش رو سمت مغازه کج کرد، بدون اینکه وقت رو تلف کنه، وارد شد و بدون هیچ حرفی مستقیم سمت توران خانم رفت. از لحن و چهره زن حاجی که کمی عقب کشید، فهمیدم که دزد قصد داره کیفش رو بقاپه. دلم ریخت و درجا به سمت دزد خیز برداشتم و سعی کردم دستش رو از کیف زن حاجی جدا کنه. اما دزد هم سرسخت بود و انگار نمی خواست به این راحتیها از هدفش دست بکشه. در همین لحظه، شهاب که نزدیک بود، متوجه درگیری شد و دوید سمتمون، ولی دزد خیلی سریع یه تنه به شهاب زد و شهاب محکم به قفسه ها خورد و افتاد زمین.
منصور که صدای هیاهو رو شنید، دوید تا کمک کنه. من هنوز درگیر با دزد بودم و با همه توانم سعی داشتم مانعش بشم تا اون کیف رو نقاپه. دزد تقلا میکرد تا از دستم رها بشه، اما نزاشتم. منصور هم اومد و هر دو با هم دزد رو به سختی کشوندیم گوشه و محکم نگه داشتیمش. تا پلیس برسه، من و منصور به سختی تونستیم دزد رو بگیریم. وقتی پلیس رسید و دزد رو برد، حاجی هم درست همون لحظه رسید و با چهره ای پر از نگرانی و عصبانیت به اوضاع نگاهی انداخت. از همه بیشتر، عصبانیتش به پسرش بود که مادر و خواهرش رو تنها گذاشته و به بهونه ای از مغازه بیرون رفته بود. حاجی یه نگاهی به روهام کرد و به تلخی گفت: – یه روزی بهت میگم ارزش هر آدمی به چیه!