دانلود رمان پاسار از الف کلانتری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 2391
خلاصه رمان : امیرحسین، فرزند مهر ندیدهی آن خانهی خاموش، تنها از مادربزرگش عشق را آموخت؛ زنی که برایش مادری کرد در حالی که پدر، مادر و پدربزرگش جز زخم، چیزی برایش به یادگار نگذاشتند. کودکیاش بوی غربت میداد، در خانهای که دیوارهایش شاهد خاموش بغضهای بیصدا بودند. حالا، پس از سالها، که مردی شده مستقل و موفق، خیال میکرد گذشته را پشت سر گذاشته… تا اینکه ورود مردی به نام ابوذر و پسر نوجوانش، ساعد، همه چیز را زیر و رو کرد. با قدمهای آنها، صدای رازهای خاکگرفته برخاست؛ حقیقتهایی مدفون، که قرار است آرامش ساختگی یک عمر را در هم بشکنند…
قسمتی از داستان رمان پاسار
به طرف امیرحسین و شیرین که هم قدم می آمدند می رفت که او با صدای بلند فریاد کشید: امیر بتا امیرحسین سر چرخاند و با دیدن موتورسوار، شیرین را به طرف درختِ نازک تنهای که کنارشان بود هل داد و خودش هم سعی کرد در مسیر مستقیم حرکت موتور نباشد که موتورسوار تا یک متریشان آمد و مسیر کج کرد و به طرف دیگری رفت. بنیاد دنبالش دوید و شروع کرد به بدوبیراه گفتن که حواس دیگر مسافران را هم متوجه آن موتورسوار کند. امیرحسین به طرف شیرین رفت که با هل دادن او، روی زمین افتاده بود و حالا داشت لباساش را می تکاند. امیرحسین دست دراز کرد اما شیرین با دست گذاشتن کف ،زمین بند شد و اخم ابروهایش را به هم چسباند زانوهایش درد گرفته بود اما چیزی پاسار اعظم کلانتری نگفت و کوله اش را هم که افتاده بود، خم شد و برداشت. خوبی؟ چیزی نداشت بگوید.
بدنش درد میکرد اما این اتفاق برای نجات خودش بود سری بالا و پایین کرد و امیرحسین نگاهی به سرزانوهای شلوار او انداخت که یکیشان نازک شده بود. بنیاد که نتوانسته بود خود را به موتورسوار برساند خم شد و با دست چسباندن به زانوهایش تندتند نفس میکشید تا ضربان قلب اش آرام بگیرد و همچنان فحش میداد! صدای امیرحسین را ضعیف تر شنید که حال او را می پرسید راست شد و با گرفتن یک پهلوی خود به طرف شان راه افتاد همین که متوجه شد شیرین دارد خاک روی لباسهایش را میتکاند و سالم است نفسی کشید و گفت بی پدر سوار موتور بود وگرنه عمیق الان داشت عین سگ زیر دست و پام زوزه می کشید خوبین شما دو تا؟ امیرحسین نگاهی به ساعتاش انداخت و سری تکان داد. نمیفهمید چرا هر بار مسئله ای پیش می آید که رفتنشان به تعویق بیفتد.
دل چرکین :گفت تو برو ،پسر ما بریم ببینیم الان راه میدن بریم داخل یا دیگه نمیشه. منم می آم دیگه اگه رفتنی باشین که رفتین. اگرم نه که منم دلم با نرفتن تونه برمیگردونمتون خونه شیرین با نگاهی رنجور به او خیره شد و امیرحسین با نگاهی کلافه، اشاره کرد چیزی نگوید. دست خودش روی یک چمدان نشست و شیرین به دسته ی چمدان خودش چنگ زد. می خواست قبل از منصرف شدن ،امیرحسین راه رفتن را برود و بازنگردند. بنیاد هم سر تکان داد و با دست گذاشتن روی شانه ی امیرحسین بدرقه شان کرد و ایستاد تا دور و دورتر شوند. امیرحسین به سختی توانست متصدی را راضی کند داخل بروند و از قسمت بازرسی عبور کنند. قطار تأخیر داشت و او برای خرید مقداری خوراکی رفت و شیرین گوشه ای ایستاد. او که برگشت، شیرین پرسید: گوشیم رو چیکار کردین؟
– یه خط واسه خودم انداختم توی اون گوشی. نمیشه با خط تهران باهاشون ارتباط بگیریم. اینا رو بگیر و برو سوار شو این همه خوراکی رو چیکار کنم؟پاسار اعظم کلانتری بشین تا خود زاهدان بهشون نگاه کن! بخور و کمتر فکر کن. شيرين بالأخره لبخندِ کمرنگی به لب نشاند و پلاستیک را از دست او گرفت و بند کوله را روی دوش خود بالا کشید که امیرحسین با یادآوری این که شارژر گوشی را به او نداده کیف دستی اش را باز کرد و شارژر را برداشت و به طرف او دراز کرد اینم دستت باشه باتری تموم کرد باید بذاری چند ساعت شارژ بشه اگه تونستی کم ازش استفاده کن. کاری داشتی، پیام بدی به ساعتم نگاه نکن
قبل از جدا شدن نگاهی دیگر به لباس او انداخت و بی حرف و با نگاه او را تا کوپه بدرقه کرد. از سوار شدن او که مطمئن شد خودش هم سوار شد و با پیدا کردن کوپه ای که در آن برای دو نفر جا رزرو کرده بود.