دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، معمایی، اجتماعی، هیجانی، بزرگسال، صحنه دار
تعداد صفحات : 1302
خلاصه رمان : جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود …
قسمتی از داستان رمان پارادوکس چشمانش
مات مانده خیره نگاهش کرد که جانا با لبخند دست اش را روی گونه اش گذاشت و گفت: میبینم که یه نفر اینجا زیادی محبت احتیاج داشته! و باز هم سکوت از سمت مسیحا! انگار که جانا هرچقدر تلاش میکرد حرفی بزند تا سر بحث را باز کند مسیحا مشتاق نبود! البته که این چیز تکراری ای نبود ولی آیا غیر طبیعی هم نبود؟! لبخند اش را جمع کرد و گفت: دوست نداری چیزی بگی؟! _نمیدونم! دستش را به بالای پلک اش کشید و با لبخندی تصنعی خیره به چشم هایش گفت: خیلی خب پس بهتره یکمی به این دوتا اثر هنری استراحت بدی، هوم؟! فکر میکنم هرچقدر بخوابی واست بهتر باشه، در ضمن هنوز هم باید آثاری از داروهای بی هوشی تو بدنت باشه! دست اش را از بالای پلک اش برداشت و در دست گرفت و گفت: میخوام نگاهت کنم!
نفس عمیقی کشید و گفت: اونوقت منم مجبور میشم بهت نگاه کنم! دست اش را به بالای پلک اش کشید و خیره به چشمانش ادامه داد. و اونقدر غرق چشمات بشم تا کور بشم!… دست اش را روی چشم های جانا گذاشت و گفت: پس بهتره بخوابی!… خندید و سرش را در سینه اش فرو کرد و روی زخم قلب اش را بوسید و با غم لب زد. چطور دلت اومد با مسیح من اینکارو بکنی! _تو هم قصد داشتی همینکارو بکنی. با بغض گفت: من غلط بکنم،من هیچ وقت اینکارو نمیکردم مسیحا،من! میان حرف اش پرید و گفت:_لازم نیست توضیح بدی جانا! نگاه اش کرد و گفت: این یعنی باور ام نداری؟! _:حتی اگه خودت چاقو رو میزدی چیزی تغییر نمیکرد! _منظورت از چیزی چیه مسیح؟!احساست به من؟!
_منم به تو سیلی زدم!… لبخند زد و گفت: میخوای بگی این یه جور تلافی بود و حقت بود؟! با سکوت فقط نگاه اش کرد که جانا لبخند اش را جمع کرد و گفت: حقت نبود که اینطوری چاقو بخوری و تا دم مرگ بری، نهایت منم باید به تو سیلی میزدم و یا!… منتظر نگاه اش کرد و گفت: و یا…؟! آب دهان اش را قورت داد و گفت: ترکت میکردم! _من چاقو خوردن رو ترجیه دادم! لب اش را با زبان تر کرد و گفت: نبودن ام انقدر سخته؟! تاریکه! _چی تاریکه؟! _وقتی نیستی!… _وقتی هستم چی؟! _قابل تحمله! _آخرین باری که خوشحال بودی کی بود مسیحا؟! پوزخند زد و چشم هایش را بست که جانا گفت:_اصلا تا حالا خوشحال بودی؟! _نه! _تو خوب نیستی مسیح!… _و تو تازه این رو متوجه نشدی جانا، تو هربار من رو روانی و دیوونه خطاب میکردی یادآور این موضوع بودی، نبودی؟