دانلود رمان هایکا مرد مرموز من از الناز بوذر جمهری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 1679
خلاصه رمان : دختری جوان بهطور اتفاقی درگیر زندگی مردی ناشناس و پررمزوراز میشود. او به رازهای تاریک گذشتهی این مرد پی میبرد و تصمیم میگیرد به او کمک کند تا از زنجیر خاطرات رها شود و عشق گمشدهاش را بیابد. اما در دل این مسیر پرپیچوخم، واقعیتی پنهان است که میتواند همهچیز را تغییر دهد…
قسمتی از داستان رمان هایکا مرد مرموز من
تو میتونی برای ساختن یه اینده بی نقص بهشون امید و انگیزه بدی شاید یکی از اینا با دیدن تو تلاش کرد و به جایی رسید و مثل تو ادم موفقی شد.-امیدوارم مثل من نشن. من ادمخوبی نیستم.و سرش رو پایین انداخت. بازوش رو نوازش کردم و گفتم:تو ادم خوبی هستی اما خودت و باور نداری. تو به نظر من درست مثل یه نقطه ی تاریک میمونی که هر چقدر بزرگتر میشه به روشنی مبدل میشه. ذاتت بد نیست اما با رفتارت سعی میکنی که بد باشی و همه رو از خودت دور کنی – شاید…بابام میگه؛هیچ آدمی بد نیست. زندگی و روزگار بدش میکنه. -پس برو و نزار این بچه ها هم بد بشن. برو و با مهربونی بهشون انسانیت رو یاد بده. نگاهی بهم کرد و خم شد و از صندلی پشت کیسه ها رو برداشت و رفت. به اندام ورزیده و کشیده اش خیره شدم. راستی که باطن این مرد یه فرشته بود. همه بچه ها رو صدا زد تا بیان و دورش جمع بشن.
دونه دونه بهشون کادو هاشون رو با خنده و بازی داد و در اخر روی جدول خیابون نشست و توی فکر فرو رفت. فکری که شاید براش تمام کودکی سختش رو تداعی میکرد خودش رو روي مبل رها كرد و پاهاش رو روي هم انداخت و تو فكر فرو رفت. كنارش ایستادم و براي اینكه از تو فكر در بیاد با ذوق گفتم:واااي هایكا دیدي چه ذوقي میكردن وقتي كادو هاشون رو باز میكردن؟شادي رو میشد تو چشماشون دید. نفس عمیقي كشید و گفت:اره یه لحظه یاد خودم، وقتي كه با امید گشنمون بود و اون نونوا بهمون نون داد افتادم. چشماش كه به زمین دوخته شده بود رو گرفت و رو به من گفت:فردا شب هم بریم بیرون؟لبخندي زدم و گفتم:خوش ات اومده هاااا. از معاشرت با من ِكیف میكني. نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخرامیزي گفت:هه خودمونیم اعتماد به سقفي داریااا. بهش دهن کجی کردم وگفتم:حالا منو فردا کجا میخوای ببری؟
سگرمه هاش رو در هم کشید و گفت:همه جاهایی که تو بچگیم رفتم. دلم میخواد برم و همه ی اونجاها رو دوباره ببینم. با تعجب و ناراحتی گفتم:اخه براي چي؟میخواي خودتو عذاب بدي؟-باید برم.من تو بچگیم جا موندم. شاید تو یكي از اون كانكس ها شاید روي اون تكه سنگ شایدم تو اون چهارراه لعنتي. باید خودم و پیدا كنم.باید سر كلاف سردرگمم زندگیم رو پیدا كنم.تو هم باید كمكم كني. راسخ و محكم گفتم:كمك میكنم.شك نكن..لبخند عاریه اي زد و گفت:ممنونم.-خواااهشش وظیفه اس. فقط یه چیزي..-چي؟شام و ناهار میدي دیگه نه؟جدي نگاهم كرد و گفت:باشه مهمون من. با خوشحالي دست هام و بهم كوبیدم و گفتم اخخخخ جوون لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون. به دیوار تكیه داده بود و دست هاش رو تو جیبش و یك پاش رو به دیوار تكیه داده بود. چشم هاش رو از زمین گرفت و گفت بریم؟-اره بزن بریم.
با ماشین كوچه به كوچه هاي این شهر رو طي میكردیم و با هایكا كودكیش رو مرور كوچه ي اولین خونشون جایي كه بانك مصادره كرد. خونه قبلي مهران و شكوفه، خونه اي كه عمو مجید براي هایكا و باباش خرید و بلاخره كانكس ها. ماشین كه از حركت ایستاد بهش نگاه كردم فرمون رو محكم و با حرص تو دستش مي فشرد. جوري كه حواسش رو پرت كنم به جلو خم شدم و گفتم:هایكا خوبي؟چشماش رو از روبرو گرفت و گفت:اره. در ماشین و باز كرد و پیاده شد. منم به دنبالش پیاده شدم و تا رسیدن بهش دویدم. شونه به شونه اش به راه افتادم. با رسیدن به اون سنگ قدم هاش رو اهسته كرد و ایستاد و به سنگ خیره شد و گفت:این همون سنگیه كه گفتم،سنگ صبور همه روز و شب بچگی هام. نمیدونم این سنگ كوچیك شده یا من زیادي بزرگ شایدم بدبختي یه بچه رو دید و خورد شد.