دانلود رمان نیم تاج از مونسا کامل رایگان
ژانر رمان : خون بس، انتقامی، عاشقانه
تعداد صفحات : 2133
خلاصه رمان : بیآنکه گناهی مرتکب شده باشم، در بند مردی گرفتار شدم که زخمهای گذشتهاش او را بیرحم کرده بود. مردی که مرا تنها وسیلهای برای فرونشاندن شعلههای انتقامش میدید. برای دفاع از خود، برای اثبات راستیام، قدم به خانهاش گذاشتم… خانهای که قرار بود سکونتگاه حقیقت باشد، اما به زندانی بدل شد؛ زندانی برای روحم… و ناخواسته، برای قلبم. آیا میتوان از دل زنجیرها، راهی به رهایی یافت… حتی اگر زنجیرها از جنس عشق باشند؟
قسمتی از داستان رمان نیم تاج
من را نمی شناخت و ازم متنفر بود،قبول ! جهان را که می شناخت، با چه جراتی اینگونه درباره اش حرف می زد!؟ پله های رفته را با سرعتی بی سابقه برگشتم . جوری که ثریا حرفش را قطع کرد. قبل از آنکه رباب و گیلدا بتوانند جلویم را بگیرند . بدون لحظه ای درنگ کشیده محکمی در صورت ثریا کوبیدم ! کشیده ای که به عمرم به کسی نزده بودم اما اینجا و این لحظه…! با بی رحمی که هیچگاه از خودم سراغ نداشتم یقه اش را میان انگشتانم گرفته و بی توجه به بهتی که به وضوح درصورتش نمایان بود غریدم : _بهت گفته بودم اول آدمتو بشناس بعد سر به سرش بزار، یادته!؟ من تا یه جایی آرومم و تا یه ظرفیتی رو می تونم تحمل می کنم . ولی بعدش هیچ کس نمیتونه از دستم نجاتت بده… درست مثل الن! پنجاه درصد این کشیده برا انگی بود که بهم زدی با وجود اینکه تا امروز چیزی ازم ندیدی !
پنجاه درصدش اما؛ برای این بود که با وجود احترامی که صاحب این عمارت بهت گذاشته ذره ای احترام براش قائل نیستی و اونو قاطی افکار سیاهت می کنی یقه اش را رها کرده و با گرفتن انگشت اشاره ام مقابل صورتش گفتم: _دفعه بعد… _دفعه بعدی وجود نداره ؛اخراجیثریا… با شنیدن صدای جهان درست از بالی پله ها به جرات می توانم بگویم نفس همه حبس شد. جهان…دقیقا از کجا به بعدحرف هایمان را شنیده بود!؟ ثریا به وضوح رنگش پریده بود و چشم هایش دو دو می زد. در این فاصله جهان با آرامش عجیبی در حالی که دست هایش را درون جیب هایش فرو برده بود؛ پله ها را طی کرده و مقابلمان ایستاد . با نیم نگاهی به گیلدا که نامحسوس ابرو بال انداخت دو قدم به عقب برداشتم . نمی دانستم این آرامش جهان ثابت است یا آرامش قبل از طوفان… با در آمدن صدای بغض دار ثریا چشمم را در کاسه چرخانده و به درب حیاط خیره شدم.
کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند! _آقا… آقا اخه…. آقا من…این دختره _هیس…!! وسایلتو جمع کن، من حرفمو یه بار می زنم. نگاهم به سمتش چرخید. خب؛ ظاهرا خونسردی اش ثابت بود ! سرش به سمت رباب چرخیده و گفت: _مسئولیتای خانم پولدی (گیلدا) رو بهشون توضیح بدید از فردا وسایلشون رو جابه جا می کنن اینجا. گیلدا سری تکان داده و به نرمی تشکر کرد. چیزی که هیچ وقت فکر نمی کردم از او ببینم ! آن لحن چاله میدانی و بلند کجا ؛ این لحن آرام و خانومانه کجا..! جهان اینبار نگاهش به سمت من چرخید . به اندازه یک تپش قلب نگاهمان گره خورد . اما انقدر طولنی نشد که با یک پلک بر روی پاشنه چرخیده و رفت! انگار نه انگار ثریایی با حالی پریشان ایستاده و زانوهایش می لرزید! با رفتن جهان؛ چای سرد شده ام را درون سینک خالی کرده و گفتم: _می رم بقیه کارامو تموم کنم.
_همش تقصیر ت ِو.. با صدای ثریا سرم را به سمتش چرخاندم. چشم هایش سرخ و انگشتانش از فشار زیادی که به کف دستش وارد می کرد به سفیدی می زد! ابرویی بال انداخته با نگاهی به سرتاپایش گفتم : _خودکرده را تدبیر نیست… من حتی تحریکت نکردم اون حرفا رو بزنی ؛ انتخاب خودت بود . بعضی اشتباها کاملا پای خود آدمه…نمیتونی گردن بقیه بندازی . انگار حرف هایم او را خیلی عصبانی کرد که با حرص قدم هایش را بر روی زمین کوبیده و دست هایش را بال آورد تا گردنم را بگیرد . اما درست در فاصله یک قدمی ام یقه اش اسیر دست های گیلدا شد! جوری او را از پشت گرفته بود انگار دزد گرفته ! چشم هایش از خوشحالی برق می زد اما صورتش خونسرد و آرام بود. لبخندم را با گزیدن لبم قورت دادم. این گیلدای واقعی من بود! او را عقب کشیده و گفت: _حق با اونه… خودتو جمع کن.