دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، مافیایی، معمایی، هیجانی
تعداد صفحات : 3919
خلاصه رمان : از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو میشکنه یا تو رو … نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده …
قسمتی از داستان رمان نیلوفر آبی
بالاخره لبخند شیرینی زد و با احترام گفت: -چشم. روی برگردونده و به اسمون شهر خیره شدم. از کنارم رفت اما هنوز خیلی دور نشده بود که صدام زد: -رییس؟ برنگشتم اما به ارومی گفتم: -بگو. -ممنون. فقط سر تکون دادم و حس کردم،ارامش دوباره به قلب مسیح برگشت. زندگی مفهوم تموم این کلمات، برای من در زنی که کنارم نشسته بود و با ذوق و چشم های نسبتا تری به رقص عروس و داماد نگاه می کرد معنی می گرفت. دستای کوچک و نرمش روی زانوم بود و دست های من در حصار ثمره کوچک زندگیم بود. پناه… پناهی که با چشم های روشنش،با حضور امنیت بخشش روح شکسته ام رو ترمیم می کرد. دست هام رو گرفته بود و با دلربایی دستاش رو به دستام می کوبید و ذوق ذوق می کرد و لبخند میزد.
صدای خنده اش لحن شادمانش من رو به ساحل خوشبختی می رسوند. کی فکرش رو می کرد یک روز،شاهنشین مافیا،جگوار معروف قراره یک روز کودکش رو در اغوش بگیره و از هر حرکت کودکش احساس ضعف بکنه؟ حتئ به خواب هم نمی دیدم روزی همچین اتفاقی برام بیافته…همه این حس ها، به زنی که به من تکیه زده و با خوشحالی به خوشبختی دوستش نگاه می کرد نشات می گرفت. پناه دستم رو با هزار مشقت بلند کرد و بی هوا به دهن کشید. از احساس خیسی دستم،سر چرخونده و به اویی که با چشم های براق و خندانی نگاهم می کرد روبه رو شدم. پدر بودن چه احساسی بود که در برابر این بچه خلع سلاح می شدم. وقتی متوجه حیرتم شد لبخندی زد و تند تند دستم رو به دهنش کوبید.
جهان برای من از حرکت می ایستاد وقتی این بچه اینجوری لبخند می زد و قلب یخ زده ام رو اب می کرد. -داره دندون در میاره. لثه هاش میخاره واسه همین سعی می کنه با دستات جلوی خارشش رو بگیره. چشم های خوشحال ارامش،به من و پناه خیره بود. چشم از پناه گرفتم و به زیباترین زنی که چشمام می دید خیره شدم. زیبا بود، همیشه زیبا بود. با این ارایش ملایم و حرفه ای،زیباترین شده بود. موهاش رو ازادانه به سمت چپ ریخته بود و موج موهاش،دست و پای من رو به زنجیر می کشید. وحشی چشم هاش،من رو گرفتار خودش کرده بود… نمی دونم چقدر درون چشم های هم خیره بودیم که با صدای دست و جیغ مهمون ها،پیوند نگاهمون شکسته شد. دلارام و مسیح با خجالت سر تکون می دادن و کمر دلارام
محصور دست های مسیح بود. تعدادمون خیلی کم بود….خیلی خیلی کم. سرجمع شاید فقط پنجاه نفر. به خواست خودشون فقط تموم اشنا ها دعوت شده بودن. بعضی از بچه های شادو،ک یان و همسرش، مادر و پدر و دلارام، چند تن از فامیل ها و دوست ها و همکارهای ارامش و دلارام. جشن عقدشون رو خیلی ساده برگزار کرده بودن. وقتی دی جی درخواست کرد تموم زوجین به سن بیان، ارامش هیجان زده نگاهم کرد و گفت: -بریم؟ اشاره ای به پناه کردم که با لبخند گفت: -نگار سینگله، از خداشه با پناه بازی کنه. تا حالا صد بار بهم چشم و ابرو اومده پناهو ببرم سمتش اما از ترس تو نمی تونه جلو بیاد. سری تکون دادم که ارامش خم شد و پناه رو از اغوشم گرفت و گفت: -بیا قربونت بشم.