دانلود رمان نوشدارو از زهرا احسان منش کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، اجتماعی، درام
تعداد صفحات : 1843
خلاصه رمان : همانطور که اشک میریخت، با دقت پای سوخته ی مایکل را به پماد سوختگی آغشته میکرد. شک نداشت که سنگینی نگاه او هم قدرت مهار این اشک ها را ندارد. بعد از چند روز دوری، اصلأ توقع چنین رفتار تندی را از او نداشت تمومش کن. نجوای مایک بود که خالی از خشم و سرشار از حسرت در فضای ساکت اتاق پیچید .
قسمتی از داستان رمان نوشدارو
احتیاط پای او را با گاز استریل بست و همان موقع، بینی اش را بالا کشید و بغض آلود گفت : _خیلی ناجور سوخته، باید بریم بیمارستان. ـ بهت گفتم تمومش کن… گریه هات اعصابمو داغون میکنه. جمله اش امری نبود، بیشتر شبیه جمله ی خبری بود. لحن آرام او، تضاد عجیبی با دیالوگش داشت . نوشین سر بلند کرد. از پشت پردهی اشک او را نگاه کرد و دلخور گفت : _چرا این کار رو کردی!؟ آهی عمیق کشید. با همان پای مصدوم بلند شد و لنگ لنگان به سمت کانتر رفت. پاکت سیگار و فندکش را برداشت و زیر سنگینی نگاه رنجیده ی نوشین، روی مبل لمید و فندک را زیر سیگار گرفت. نوشین دستش را روی صورتش کشید و کتری و قوری وارونه را جمع کرد؛ اما کام های عمیق و طولانی مایکل از سیگار، کلافه اش میکرد. لحظه ای از خودش لجش گرفت و خود را مقصر دانست.
او که میدانست مایکل اعصاب ندارد و آدم نازکشی نیست، پس نباید وقتی مایکل به جبران رفتار تند دیشبش برایش صبحانه با نان تازه آماده کرد، قهر و دلخوری شب پیش را کش میداد؛ بنابراین، غرورش را کنار زد و رو به مایکل لب زد : _ مایک، بیا صبحونتو بخور. پوزخندی زد و باز پکی به مراتب عمیقتر به سیگار زد که نوشین را ترساند مبادا دود آن، او را خفه کند. فکرش را هم نمیکرد مایکل تا آن حد روی امیر حساس باشد. اصلأ خوب که فکر میکرد، اگر حساس نبود، موقع رفتن، آنقدر سفارش نمی کرد که به خانواده ی تمدن رو ندهد. مایکل که سومین سیگارش را هم روشن کرد، دلش طاقت نیاورد. کنارش روی مبل نشست و دستش را گرفت . _مایک، من بگم غلط کردم، راضی میشی؟..!. تو رو خدا معده ی خالی سیگار نکش! پاشو بریم صبحونه بخوریم. مایکل با نگاهی عمیق و کشدار به او، دود را فوت کرد و ناگهان او را به آغوش کشید .
شاید در هر شرایط دیگری بود، بعد از کامی که مایکل از او گرفت یا همین سری که حالا او روی بازویش گذاشته بود، می توانست امیدوار باشد که او به آرامش رسیده است؛ اما خوب که فکر میکرد، سکوت و قیافه ی پریشان او یا کتری و قوریای که روی فرش وارونه کرد، چیزی نبود که او بتواند حتی درصدی به قهر بی سابقه ی خود یا حضور دیروز امیر در منزل ربطش بدهد. هرچه بود، مربوط میشد به همین سفر دوروزه و بازگشت سریع مایک . موهای خوشحالت او را نوازش و با محبت نگاهش کرد. _ مایک، چته تو؟ چرا اینقدر عصبی بودی؟ نمیخوای بگی چرا زود برگشتی؟ نگاه مستقیم مایکل روی لوستر برنجی پنج شاخه ی سالن، ثابت میکرد که فکرش جای دیگری است. نوشین ترجیح داد ساکت باشد. اخلاق مایک دستش آمده بود. اگر میخواست، خودش حرف میزد .
دقایقی در سکوت گذشت تا اینکه مایکل دستش را زیر سرش داد و با همان نگاه عمیقش به لوستر، بی مقدمه گفت : _امروز آقاجونم و مادرجونم از مکه میآن… دیروز مامانو بردم یه سر به خونه شون بزنه که یهو عموم اینا رسیدن. ضربان قلب نوشین بالا رفت. زانوهایش سست و ناخودآگاه توی شکمش جمع شد. مایکل نیمخیز شد و پاکت سیگارش را پیش کشید. نوشین بیتمرکز نشست. دست دراز کرد و زیرسیگاری را از روی میز برداشت و کنار بالش مایک گذاشت. مایکل فندک را زیر سیگار کشید و بلافاصله دود آن، شامه ی نوشین را پر کرد. خواست روی مبل بنشیند که مایکل موقع گرفتن اولین کام از سیگار، دستش را گرفت و به نرمی سمت خود کشید. نوشین بیحرف کنارش خوابید. مایکل پشت انگشت اشاره اش را روی صورت نوشین کشید و میان لبخندی تلخ زمزمه کرد: _ بعد از چند سال، دیدمش…