دانلود رمان نورا از هانیه محمدیاری کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 1843
خلاصه رمان : سیاوش بزرگمهر مرد مورد اعتماد همه.مردی که بچه های یتیم برادر مرحومش و زیر بال و پرش گرفته. مردی که جوونی نکرده و از خیلی سالا پیش دل به چشمای نورا داده که براش دور و دست نیافتنیه. حالا نورا هم عاشقش شده و وارد رابطه شدن.اما زندگی سیاوش رازهایی داره که دست و پاشو بستن… نورایی که چشم پسر برادرش آراز و هم گرفته. آرازی که اصلا مورد اعتماد نیست و می خواد هر طور شده نورا رو به دست بیاره…
قسمتی از داستان رمان نورا
نورا با اخم سکوت کرد و به سوی در رفت. نیما هنوز به یاد آن دختر بود. حیف برادرش که اینگونه ساده لوحانه دل به عشق آدم اشتباهی داده بود. ای کاش انتخابش روشنک بود. آن وقت بود که خوشبخت ترین می شد. _از محیط بیمارستان حالم بهم می خوره. خیره به محوطه ی سرمازده ی بیمارستان، در آن شهر سرد با ادم های غریبش به او فکر می کرد. اویی که ماه ها دلتنگش بود و از قلبش دور مانده بود. کسی که دل و جانش بهانه اش را می گرفت. _چقدر دیگه باید بمونم اینجا؟ آه بلندی کشید و با همان اخم هایی که در این چند ماه جزوی از چهره اش شده بود گفت: _تا وقتی که حالت خوب بشه ودکترت اجازه ی ترخیص بده باید بمانی.
ثریا دستی که انژیوکت نداشت را در میان موهای رنگ شده اش کشید و خیره به او ناز ریخت در میان کلامش. _باید بعد از ترخیصم من و ببری این کشور عجیب و غریب و نشونم بده. همیشه دلم می خواست بیام یه کشور اروپایی رو ببینم. پوزخندش بی صدا بود. چه دل خوشی داشت ثریا. گردش و تفریح با او آخرین چیزی بود که می خواست. دلش آن چشمان روشن و زیبا را می خواست که فرسنگ ها فاصله با او داشت. همان موهای پریشان و لطیف. همان دست هایی که نوازش کردن تار و پود دل و جانش را استادانه بلد بود. همان عطر مدهوش کننده و جنون آمیز. آهی از سر دلتنگی و درد کشید. _من باید برگردم ایران. ثریا شاکی گفت: _بری کی پیش من باشه پس؟
من با این حالم می تونم مراقب خودم باشم اخه؟ چشم بست و اخم هایش بیشتر گره خورد. در این چند ماه اعصاب خراب و ویران شده اش به لطف ثریا داغان تر می شد. _باید با آیناز صحبت کنم که یا خودش بیاد یا آراز. ثریا با بغض پوزخند زد. _این از تازه عروسه. اگه می تونست ماهان مرخصی بگیره که حتما می اومد، اون وقت می تونستی از شر من خلاص بشی. آرام و با خشم مهار شده ای گفت: _بسه، شروع نکن دوباره. ثریا انگار دلش پر بود. دکترش می گفت به خاطر بودن زیادش در محیط بیمارستان روحیه اش ضعیف و شکننده شده. بغض کرد و پنجه کشید دوباره روی اعصاب او. _من زن توام. چه بخوای و چه نخوای باید پیشم بمونی. نمی تونی نسبت به من و حالم بی تفاوت باشی.