دانلود رمان نقره ریس از نائومی نوویک کامل رایگان
ژانر رمان : درام، هیجانی، تخیلی، فانتزی
تعداد صفحات : 669
خلاصه رمان : «میریم» فرزند خانواده ای نزول خوار است، اما خانواده به خاطر ناتوانی پدرش در جمع آوری بدهی ها، با مشکل مواجه شده است. پدر «واندا»، هم او و هم برادرانش را مورد آزار و اذیت قرار می دهد و تمام درآمد خانه را صرف اعتیادش به الکل می کند. «آیرینا» می داند که نمی تواند کمک چندانی به پدرش بکند و تنها شانسش در زندگی این است که منتظر ازدواج بماند. «نوویک» از طریق داستان این سه زن، سوالاتی مهم را درباره ی قدرت، انتخاب، تبعیض، زیبایی و هویت مطرح می کند. هر کدام از این سه زن، به شیوه ای مختلف با جادو رو به رو می شود: توانایی در تبدیل نقره به طلا، دروازه هایی رو به جهانی یخ زده، خانه ای که در چندین قلمرو وجود دارد، موجودی اهریمنی، یا یک پادشاه یخی. هر کدام از آن ها باید تصمیم بگیرند که برای نجات مردم خود، چه چیزی را قربانی خواهند.
قسمتی از داستان رمان نقره ریس
پدر مادرم نیز یک نزول خور بود؛ اما در کار خود بسیار مهارت داشت. او در ویسنیا زندگی می کرد. از جاده پرچاله چوله ی بازرگانی قدیمی (که مثل یک نخ پر از گره های کوچک و کثیف، دهکده ها را به هم وصل میکرد) تا آنجا چهل مایل راه بود. مادرم معمولاً مرا به دیدن پدربزرگم میبرد، البته مواقعی که میتوانست چند پنی به فروشنده ی دوره گرد بدهد تا ما را پشت گاری یا سورتمه اش سوار کند. باید در طول مسیر پنج شش بار گاری عوض می کردیم. گاهی آن جاده ی دیگر را از بین درخت ها یک نظر میدیدیم؛ همان که متعلق به استاریک بود و مثل سطح یک رودخانه ی یخ زده در زمستان (وقتی باد برف را از رویش کنار زده بود) می درخشید.
مادرم به من می گفت: به اون نگاه نکن، میریم. اما همیشه از گوشه ی چشم آن را تماشا میکردم، امیدوارم بودم همیشه نزدیک آن جاده بمانیم؛ زیرا نزدیک آن ماندن به معنای سفر سریع تر بود: هرکسی که گاری را میراند به اسبها شلاق میزد و مجبورشان میکرد سریع تر حرکت کنند تا اینکه دوباره جاده از نظر ناپدید می شد. یک بار صدای سم هایی را از پشت سرمان شنیدیم که از جاده شان بیرون آمدند، صدایی همچون شکستن یخ؛ گاریچی اسب ها را با شلاق زد که گاری را سریع به پشت یک درخت ببرد و همگی بین گونی ها کز کردیم. مادرم دستش را دور سر من حلقه کرد و پایین نگه داشت تا وسوسه نشوم نگاه کنم. آنها از کنار ما رد شدند و توقف نکردند. گاری ما متعلق به یک دوره گرد فقیر و پر از دیگهای حلبی بی جلا بود و شوالیه های استاریک فقط به سراغ طلا می آمدند.
اسب ها با صدای گوش خراش کوبیده شدن سم هایشان از کنارمان گذشتند و بادی سوزدار که مثل چاقو آدم را میبرید به سمت ما وزید؛ بنابراین زمانی که نشستم انتهای موهای بافته ام و آستین دستی که مادرم دورم حلقه کرده بود و پشت لباس هایمان براثر شبنم یخ زده سفید شده بود؛ اما یخ محو شد و به محض اینکه از بین رفت دوره گرد به مادرم گفت: «خب به اندازه کافی استراحت کردیم، مگه نه؟ انگار به یاد نمیآ ورد چرا توقف کرده بودیم. مادر گفت: «بله» و با سر تأیید کرد گویی او هم به خاطر نداشت. مرد برخاست و به صندلی سورچی و اسبها را هی کرد تا دوباره راه بیفتیم. به قدر کافی کوچک بودم که بعدها کمی از ماجرا را به یاد بیاورم و آن قدر بزرگ نبودم تا به اندازه ی دل ضعفه ام یا سرمای عادی که از لباس هایم نفوذ میکرد، به استاریک اهمیت بدهم. نمی خواستم حرفی بزنم که دوباره گاری بایستد، مشتاق رسیدن به شهر و خانه ی پدربزرگم بودم. مادربزرگم همیشه برایم یک پیراهن جدید داشت ساده و قهوه ای و کسل کننده اما گرم و خوش دوخت…