دانلود رمان نفسی دیگر از اکرم افخمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 218
خلاصه رمان : داستان در مورد دختری به اسم بیتا هستش که طی یه اتفاقاتی تو یه مهمونی با پسری آشنا میشه،که این دو تا طی یه اتفاقات خاصی عاشق همدیگه میشن و پسر عموی بیتا که از این اتفاق با خبر میشه ،بلا های زیاد و مختلفی سر بیتا میاره تا این دو تا به هم نرسن.اما اونا حاظر میشن از تمام موانعی که زندگی سر راهشون قرار میده عبور کنن اما نمیدونن که سرنوشت که آینده سخت و مبهمی براشون در نظر گرفته.
قسمتی از داستان رمان نفسی دیگر
هر کلمه که میخوند بیشتر یاد مرتضی می افتادم. سوز هوا هم که امونمو بریده بود. امروز هم هوا از صبح بارونی بود و الان هم نم نم بارون داشت می ریخت. چترهارو در اوردیم و گرفتیم رو سرمون دستام سرد بود و نوک دماغم هم سرخ شده بود بعد از خوردن اب و ساندویچ بلند شدیم تا بقیه راه رو بریم از اینجا به بعد دیگه کل مسیر رو درختای خیلی خوشگل چنار و گردو و یه عالمه درخت میوه دار دیگه پر کرده بود و چند تا آبشار کوچیک و بزرک با جوش و خروش زیاد دیده میشدن گوشیم رو بیرون اوردم و چند تا عکس گرفتم تا بعدا به ملیکا نشون بدم و با اون هم به اینجا بیایم بعد وسط درختا نشستیم زمین که کاوه گفت. کاوه – میخام یه چیزی بهت بگم چشمامو ریز کردم و گفتم.
– بگو میشنوم کاوه – یادته گفتم بخاطر یه چیزی اومدیم ایران؟ – اره یادمه خب؟ کاوه – خب…خب..بخاطر تو اومدم. داشتم اب می خوردم و با این حرفش اب پرید تو گلوم و به سرفه افتادم کاوه دستپاچه شد سریع دوید طرفم که گفتم چیزی نیست و بعد گفتم. – منظورت رو متوجه نشدم کاوه. – بیتا من دوست دارم میفهمی؟ بخاطر تو اومدم ایران اومدم این دفعه عشقممم با خودم ببرم وای یا امام رضا اینو کجای دلم جا بدم؟ – بیخیال کاوه خنده م میگیره بقیشو نگو. کاوه – بیتا ببین منو (و نگاه کردم تو صورتش) من عاشقتم اینو از چشمام نمیخونی بخدا دوست دارم چطور میتونی مسخرم کنی. – کاوه جان من مسخرت نمی کنم من به عشقی که تو قلبته احترام میزارم ولی …..ولی.
کاوه- ولی چی؟ – ولی خب عشق یک طرفه که به درد نمیخوره عزیز من کاوه – یعنی انقدر من بی ارزشم؟ – آخه کی گفته تو برای من بی ارزشی خودتم میدونی چقدر برام عزیزی کاوه – اگه برات عزیزم چرا…… نزاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم – برام عزیزی کاوه ولی من از اول تو رو جای برادرم میدونستم مثل بهزاد سرشو گرفت بین دستاش و چیزی نگفت. بارون شدت گرفته بود و حسابی می بارید یهو گوشیم زنگ خورد کاوه با چشمای خیس اشک زل زد به من بلند شدم رفتم اونور کنار درختا و جواب دادم. – جانم بفرمایید ولی جواب نداد فقط صدای بارون و گیتار و صدای خوندن مرتضی میومد یهو گفت مرتضی – بیتا گوش کن دارم برای تو میخونم. – مرتضی کجایی ؟چرا صدای بارون میاد؟