دانلود رمان نزدیک تر از سایه از مهری هاشمی کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، پلیسی، معمایی
تعداد صفحات : 4119
خلاصه رمان : او محافظی است حرفهای؛ سرد، متمرکز و بیاحساس. حامین، هرگز درگیر مأموریتهای احساسی نمیشود… تا وقتی که ناخواسته مسئولیت محافظت از دختر رئیس یک باند مافیایی به او واگذار میشود. دختری که نه فقط بیپروا و جسور است، بلکه سالها زندگی در خارج از کشور، او را به زنی تبدیل کرده که هیچ درکی از قواعد و اعتقادات دنیای حامین ندارد. بینشان فاصلهای عمیق است؛ فاصلهای پر از کشمکش، شوخیهای بیجا، و بیپرواییهایی که حامین را تا مرز انفجار میبرند. اما همهچیز وقتی تغییر میکند که تهدیدی جدی، آن دو را در کلبهای محصور میکند… و ناگهان، بازی قدرت، به بازی احساس بدل میشود. جایی میان خشم، فاصله، و قلبهایی که بیاجازه به تپش افتادهاند.
قسمتی از داستان رمان نزدیک تر از سایه
شاهد میخنده و صدای نفسش توی گوشم پخش میشه: – نه ولی زود تر میتونه برسهو بچسبه به بخاری. سرم رو به تأسف تکون میدم. – هر کسو پیدا میکنی مثل خودت خلو چله. سعی میکنه جدی باشه ولی زیاد موفق نیست که آخر جملهش رو با خنده ادا میکنه: – دستت درد نکنه دیگه من شدم خلو چل؟ – شک نکن حالا این پسره خل تر از تو. – مثل این میمونه یکیو از قطب بیاری بذاری وسط خرما پزون اهواز، یارو آب روغن قاطی میکنهو الفاتحه، الان عبد برعکس همونه، حق بده بهش. سمت ورودی حرکت میکنم تا زودتر به چیزی که میخوام برسم و میگم: – سه سال اینجاست هنوز عادت نکرده؟ – تب بدنش اونجوریه دیگه درست بشو نیست، این عبد تو تابستون ما هم میگه سردشه فکر کن امشب که دما ۱۲درجه زیر صفره پاشده اومده بیرون از خونه. سرم رو تکون میدم و نگاهم رو از ماشین مشکی که از در عمارت داخل میشه برمیدارم.
– شاهد میخوام از در پشتی برم توی عمارت یه جوری که نفهمن من باز تو جمعم، قطعاا بدون بهگل جایی توی اون مهمونی ندارم. برم ببینم چی گیرم میاد. – اوکی مراقب باش، فعلاا شیخ مهم تر از پاکزاده. – حواسم هست، مسیرهایی که دوربین ها نمیگیرن بهم ب… به محض قرار گرفتن توی درگاه اون در بزرگ مشکی رنگی که چند برابر درهای دیگهست میبینم که شیخ به همراه بادیگاردهاش به این سمت میان و احتمالاا قصد خروج از عمارت رو دارن. دهنم رو میبندم و با عجله خودم رو پشت دیوار میکشم تا دیده نشم و میغرم: – لعنتی… لعنتی، شاهد این عوضی داره میره، ماشینم نیست اه اه. – خیلی خب حرص نخور، ده متر پایین تر هادیو رضا تو ماشینن برو سوار شو. سرم رو تکون میدم. قبل از رسیدن شیخ به اون سمت میدوام و خیلی زود پژوی مشکی رنگ هادی رو تشخیص میدم. با عجله در عقب رو باز میکنم
و سوار میشم که هر دو سمت من میچرخن و احترام میذارن. – سلام قربان. اخم میکنم و تشر میزنم: – بندازین دستتونو. “با عجله اطاعت میکنن و من میتوپم” شما چیزی از مأموریت مخفی میدونین یا نه؟ – ببخشید قربان. به شونه ی هادی میکوبم هر وقت که گند میزنه روزهی سکوت میگیره. – زود باش روشن کن اون بنز مشکیو تعقیب میکنیم. فقط سرش رو شرمنده تکون میده و استارت میزنه. واسه دونستن موقعیتی که توشیم خیره به نیم رخ جدی رضا میپرسم: – رضا چه خبر؟ خیره به رو به رو میگه: – قربان به غیر از این شیخ عرب چند نفر دیگه از مهمونها هم مشکوک بودن توضیحاتو سروان بهتون میدن ولی یکی دو تاشون سابقه دارن. لبخند میزنم: – پس اونقدرها هم دست خالی نیستیم؟ – باید بیشتر تحقیق کنیم اما من حس میکنم این مهمونی اونقدرهام بیسرو صدا نباشه. – حدس خودمم همینه، بچهها هستن اینجا دیگه؟ – بله قربان خونه تحت نظره.
ماشین شیخ راه میوفته و بلافاصله هادی هم حرکت میکنه و من رو بهش میگم: – هادی بپا گمش نکنی. لوکیشن دقیق رو واسه شاهد میفرستم. – شاهد فقط بهم بگو این خونه همون جاییه که اتابک هست؟ صداش کمی ضعیف به گوشم میرسه و احتمال میدم شدیداا سرگرم دکمه های کیبوردشه تا موقعیتو بسنجه. – به هادی بگو کارشو شروع کنه باید تو خونه رو ببینم دوربین ها رو هک کردم سه تا دوربین اطراف خونه هست فقط ۵دقیقه فرصت دارین. سرم رو به تأیید تکون میدم. – هادی شروع کن. از ماشین پیاده میشیم و باد سردی که میوزه باعث میشه یقه ی پالتوم رو بالا بکشم حس میکنم گوشم یخ بسته. دقیقاا تو تاریک ترین نقطه ای که میشه ایستادیم وسط دو تا درخت کاج پیر که نصف شاخه هاش خشک شده و نصف دیگهش هنوز جون داره که سبزیش رو حفظ کرده.