دانلود رمان مهیل از صبا ترک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 3996
خلاصه رمان : از او بیزار بودم، از همان روزهایی که تازه دخترانههایم جوانه زده بودند. نگاهش مثل سایه همیشه دنبال من بود، تذکراتش مثل خاری در گوشم. میدیدم چشمش همراهم است، ولی ترس واقعی زمانی آمد که فهمیدم اسلحه دارد. صورتش، با آن بریدگیها و آفتابسوختگی خشن، وحشت را به دلم انداخت. دیگر فقط نفرت نبود، هراسی درونی هم اضافه شده بود. هر جا او بود، آنجا دیگر خانهی “مهیل” نبود. ماجد، مردی که همیشه در زندگیام بود اما هیچگاه پناه نشد؛ فقط ترس و تنفر داشت برایم. و من، بیخبر از سرنوشتی که در کمینم نشسته بود…
قسمتی از داستان رمان مهیل
نگاهمان به هم گره میخورد. انگار هردو به گذشته فکر میکنیم. دورانی که انگار آدم های دیگری بودیم. _ چقدر بازی میکردیم تو حیاط… خداییش مامان، بهترین تصمیم تو و بابا این بود که چیمن بشه خواهر من… بهترین روزا رو گذروندیم، فکر کن تو این دنیای بزرگ چجور سرنوشت تو رو کرد خواهر من. دستم را میان انگشتانش میگیرد. لبخندش لرزان است. _ بابات اوایل کارش مأموریت داشت تو دهداری، من اون زمان رفتم برای ادامه تحصیل، اونجا با پدر چیمن آشنا شده بود… _ همو میشناختین؟ این سؤال همزمان من و مانی بود، چیزیکه هیچوقت کسی دربارهاش حرفی نزده بود. لبخند میزند و به تأیید سرتکان میدهد. _ البته که میشناختن، تو مدتی که مسعود تنها بود، پدر چیمن اونجا خدماتی بود.
با هم یه جورایی دوست میشن، مامانت از سر مهربونیش بدون چشمداشتی برای مسعود غذا میپخت، کاراشو میکرد. اون زمان همیشه مسعود از کمکای پدر مادرت میگفت، تا اینکه منتقل میشه. اون زمان خانواده اونا کمکی نمیکردن، اونام با اینکه از فامیل بزرگی بودن ولی نمیدونم دقیقاً چجور میشه که اونام از روستا میرن، چند وقتی مسعود گشت دنبالشون از طریق آشناها ولی خبری نداشتن، تا وقتیکه اتفاقی تهران میبینتشون…دنیا خیلیم بزرگ نیست. من از زندگی پدر ومادرم هیچچیز نمیدانستم، نگفته بودند. اما اینکه پدرو مادرم در سال های دور برای عمو مسعود مثل دوست بودند و کمکش کردهاند حس خوبی در من ایجاد میکند، اینکه بدانی خیلی هم غریبه نبودی. _ پس چرا هیچوقت نگفتین؟
انگشتان خاله روی صورتم مینشیند. _ شما بچه بودین، نیازی نبود فکرتون درگیر گذشتهٔ بزرگترا بشه، همینکه مثل دوتا خواهر بودین بس بود برامون. حق با اوست، دانستن یا ندانستنش چه فرقی میکرد؟ _ میخواستی چی بگی، چیمن؟ خانه در سکوت است، هرچند مطمئنم موقت است. جیغ های بنفش آن موجود کوچک که هر یک ساعت یا دو ساعت شیر میخواهد، یا خرابکاری کرده بلند میشود. کتابی را که میخوانم کنار میگذارم، خاله روی تخت مینشیند. زانوهایم را بغل میکنم، اخرشب است و پست نگهداری بین مانی و تیام تقسیم شده. _ دربارهٔ بهرام بود، بهم گفت بیشتر آشنا بشیم. به چشمانش نگاه میکنم، با تأخیر سر پایین میاندازد و بعد دوباره سر بالا میآورد. نگاهش خنثیست و صورتش. _ خودت چی میخوای؟
نگاه به پنجره میدهم، تصویر خودم را میبینم، غمگینم. _ چی بخوام، خاله؟ تکلیف من و ماجد تا ابد معلوم نیست. من خسته شدم از اولویت دوم بودن، اون عاشق کارشه، وقتایی که کارش نیست منو یادش میاد. اونم نه بهخاطر عشق و علاقه، انگار منم یه چالشم براش، یه مبارزه بین من و خودش، میخواد پیروز باشه، همین. این حقیقت را پذیرفته ام، دیگر نمیخواهم برای داشتنش اصراری کنم. _ یعنی جوابت مثبته؟ بهنظرت عجولانه نیست؟ به چشمانش نگاه میکنم، مادرم است، حتی اگر از بطن او نباشم. _ نمیخوام بهش توهین کنم و جایگزینش کنم. بهش گفتم آمادگی ندارم، گفت آشنا بشیم، فقط همین… گفت فکر کرده متأهلم، آخه درباره ماجد یه بار پرسید که عمومه؟ گفتم نه شوهرم بوده.