دانلود رمان ملت عشق از الیف شافاک کامل رایگان
ژانر رمان : عاشقانه، روانشناسی
تعداد صفحات : 546
خلاصه رمان : این کتاب در حقیقت تلفیقیست از دو داستان مجزا که بهزیبایی در کنار یکدیگر پیش میروند. دو روایت موازی که یکی در سال ۲۰۰۸ و در آمریکا جریان دارد و دیگری در قرن هفتم هجری، در شهر قونیه. داستان اصلی حول زنی به نام اللا میگردد که در بوستون زندگی میکند. زندگی خانوادگیاش رو به سردی رفته و ازدواجش در آستانه فروپاشی است. در همین دوران بحرانی، اللا کاری به عنوان ویراستار میپذیرد. نخستین وظیفهاش بررسی و ارائه گزارش درباره یک رمان است. اما این رمان، فقط یک متن ادبی ساده نیست، کتابی است که مسیر زندگی اللا را برای همیشه تغییر میدهد. کتابی که به دستش میرسد، ملت عشق نام دارد. از اینجا به بعد، داستان در دو خط روایی همزمان دنبال میشود: یکی زندگی شخصی و درونی اللا، و دیگری روایت پرشور رمان ملت عشق؛ روایتی از عشق، معنویت و دیدار شمس و مولانا…
قسمتی از داستان رمان ملت عشق
روزی را که شمس تبریزی به زاویه فقیرانه مان پا گذاشت هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. آن روز بعد از ظهر مهمانهای مهمی داشتیم. قاضی القضات با اعوان و انصارش به کلیه درویشیمان آمده بود به نظرم این ملاقات ناگهانی صرفا نشانه نزاکت نبود. قاضی که همه میدانستند اهل تصوف را دوست ندارد میخواست ما را نیز مانند همه صوفیهای منطقه از نزدیک زیر نظر بگیرد. لابد آمده بود به ما بفهماند که چشم از ما برنخواهد داشت. قاضی القضات آدم حریصی بود؛ صورتش در هم رفته، شکمش بزرگ و آویزان انگشت های گرد و قلنبه اش پر بود از انگشتر گران قیمت برای سلامتی اش بهتر بود این قدر پرخوری نکند اما به گمانم هیچ کس حتی طبیب خودش جرئت نداشت این را به او یادآوری کند. از آنجا که به خانواده ای مشهور
و با نفوذ منسوب بود و پدرانش از دیرباز عالم دینی بودند. از قدرتمندترین شخصیت های منطقه به شمار میرفت با یک کلمه که از دهانش در می آمد ممکن بود آدمهایی بالای دار بروند. همین طور با یک کلمه می توانست بدترین محکومان را از سیاهچال های مخوف برهاند. قاضی که هر وقت میدیدمش جامه های حریر و زربفت به تن داشت مانند کسانی که نسبت به عظمت خود ذره ای شک ندارند با غرور و نخوت راه می رفت. می دانستم که نفسش چقدر قربه است و برای سلامت درویش هایم سعی می کردم با این مرد دهن به دهن نشوم. قاضی انجیری به دهن انداخت و گفت در مرفه ترین شهر دنیا زندگی می کنیم امروز بغداد پر شده با پناهندگانی که از دست قشون مغول قرار کرده اند.
برای این بینواها به ساحل امن تبدیل شده ایم باید بشویم چون این جا مرکز دنیاست تو چه میگویی در این خصوص بابا زمان؟» با آرامش گفتم: «شهرمان جواهری گرانبهاست. در این شکی نیست. اما نباید فراموش کنیم که شهرها به آدم ها می مانند؛ به دنیا می آیند، بزرگ می شوند؛ اول بچه اند. بعد بالغ میشوند بعد پیر میشوند و سرانجام می میرند. در حال حاضر بغداد جوانی را پشت سر گذاشته مثل زمان خلیفه هارون الرشید در رفاه نیستیم. گرچه خدا را شکر هنوز هم مرکز تجارت و صناعت و شعریم. اما چه کسی میداند هزار سال بعد این شهر به چه چیزی شبیه خواهد بود. در آن زمان ممکن است همه چیز کاملا فرق کند.» قاضی القضات گفت: تو چقدر بدبینی! دستش را به طرف کاسه دراز کرد و انجیری دیگر برداشت
«حکومت عباسی تا ابد پاینده خواهد بود، رفاه و نفوذمان در این منطقه بیشتر خواهد شد. البته اگر بعضی نمک به حرام ها که در میانمان هستند ثبات و امنیت را به هم نزنند بین ما کسانی زندگی می کنند که به خودشان میگویند ،مسلمان اما تفسیرهایشان از کفار هم خطرناک تر است.» ترجیح دادم سکوت کنم همه میدانستند قاضی القضات متصوفان پیرو تفسیر باطنی را بلای جان میداند به ما اتهام میزد که به حد کافی اصول شریعت را رعایت نمی کنیم و بخصوص به مراجع عالی، یعنی آدم هایی مثل خودش احترام نمی گذاریم اگر دست او بود خیلی وقت پیش همه صوفی ها را از بغداد بیرون کرده بود. قاضی در حالی که ریشش را می خاراند گفت «یک موقع سوء تفاهم نشود. من از تو و خانقاهت خورده برده ای ندارم بابا زمان اما …